همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

آدم‌های ناشنوا اگر از مرکز انفجار به اندازه‌ای دور باشند که ارتعاش آن را احساس نکنند، در واقع می‌توان گفت که هرگز متوجه انفجار نخواهند شد مگر آن‌که یا ویرانی آن را ببینند و یا چشم در چشم به آن‌ها بگویی که آن‌جا منفجر شد! تا انفجار را به چشم نبینند، آب در دلشان تکان نمی‌خورد و اگر مسیرشان از سمت آن نقطه نباشد ممکن است تا پایان عمر نفهمند که نقطه‌ای از روی این کره زمین برای همیشه از بین رفته، جان‌هایی گرفته شده و آن‌جا هرگز مثل قبل نخواهد شد.

همه این تعابیر برای من هم ممکن بود اگر من هم ناشنوا بودم و صدایت را نمی‌شنیدم!

فقط کافی بود تا صدایت را نشنوم. همین!

پی نوشت: می‌رود بمب دلم فاجعه آغاز کند

هر کسی دور‌تر است، عاقبت‌اندیش‌تر است!

۰۳ تیر ۰۴ ، ۲۳:۵۷

شاخه هم‌ خون جدا مانده من

شب‌هایی که آتش به سرمان می‌گیرد، می‌گذرد و این سوزی که در استخوان‌هایم است، خواهد ماند! شب‌ها می‌گذرد و من به این داغ فکر می‌کنم که اگرچه دل‌باختن دست خود آدم نیست اما حالا دیگر فهمیده‌ام که عذاب این باخت، دست خود آدم است. دست خود آدم است که روی این داغ موم بریزد تا خاموش شود یا بگذارد که بسوزد و کش بیاید و جاری بماند در رگ‌ها...

اعتراف تلخی است؛ چیزی شبیه به مزه کردن دُرد‌های شراب که سوختن و عذاب این باختن را انتخاب کردم و اگر از دست دادن دلم به هیچ نمی‌ارزید، عذاب این باختن می‌ارزد!

۰۱ تیر ۰۴ ، ۰۲:۱۰

جنگ‌زده

سرب‌های آتش‌گرفته در آسمان پرواز می‌کنند و من، خواب دریا می‌بینم. خواب می‌بینم به دریا رسیده‌ام، دریا تا میانه شهر پیش آمده و همه‌جا سورمه‌ای رنگ است جز دهان کف‌آلود موج‌ها که سفید است.

دریا دنبالم می‌کند و من از موج سرب‌های داغ در آسمان می‌گریزم. نمی‌دانم سرانجام کدامشان زمین‌گیرم می‌کنند اما یقین دارم که در پس استخوان‌هایم داغ دوست داشتنت، داغ عشقت، رسوخ کرده.

یقین دارم که استخوان‌های هر کدام از ما زود‌تر از دیگری زمین‌گیر شود در پس رسوب دریا یا پس از خاکستر سرب‌ها، خونِ جگر این احساسات به جریان خواهد افتاد... یقین دارم به داغ سورمه‌ای رنگی که تا مغز استخوانمان رخنه کرده!

هیولاها در حال لانه کردن در حفره به حفره مغزم هستند! جمجمه‌ام را اگر باز کنی، گله‌ای از هیولا لیز میخورند بیرون! لزج و چسبناک و غلیظ با صورت و بدن‌هایی که انگار خودشان هم از هیولا بودنشان مطمئن نیستند.

چه جانورانی نطفه می‌بنند در روحم این روز‌ها؟!

هیولاهایی بی آزار که فقط می‌خواهند از این جسم عفونی و روح زخمی من بیرون بپاشند و آن‌قدر عاجز اند که نمی‌توانند شکافی درونم ایجاد کنند تا هم خودشان نجات پیدا کنند و هم من خلاص شوم. مدام از مغزم تا شاهرگ روی گردنم سُر می‌خورند و حس می‌کنم تنشان بنفش است و چشمانشان سبز لجنی...

گرفتار شدم؛ گرفتارشان کردم!

تا چند سال پیش از این‌ها زندگی واقعا میدان جنگی بود که زره پوشیدن و کلاه خود بر سر داشتن چندان هم عجیب و غیر منتظره نبود! تا همین چند سال پیش هم از توی همان تخت اتاقت بلافاصله تا به دنیای بیداری متصل می‌شدی، صدای چکاندن ماشه، بوی باروت و انبوه بدن‌های زخمی از جنگ نخستین چیز‌هایی بودند که متوجه آن‌ها می‌شدی پیش از آن‌که بفهمی بیدار شده‌ای هنوز حتی از تخت هم بیرون نیامده‌ای!

حالا... این اواخر و هر چه رو به جلو می‌رود، جنگ دارد ماهیتش را به یک سیرک بزرگ می‌بازد! حالا اگر با نیزه و زره و کلاه خود از خانه بیرون بیایی از یک دلقک هم خنده‌دار هستی! حالا همه یک دایره سرخ روی دماغشان کشیده‌اند و نیش‌شان تا بناگوش باز است و پشتک و بارو می‌اندازند در حالی که تو هنوز همانند یک جنگجو، آماده حمله به لشکر دلقک‌های این سیرک هستی... هنوز جنگ در وجودت مانده؛ هنوز گوش‌هایت از صدای برخورد شمشیر‌ها پر است و سینه‌ات می‌سوزد از فرو رفتن نیزه میان استخوان‌هایت. جنگ تمام شده و تو دلقک اصلی این سیرک شده‌ای! دلقکی که بلد نیست بخندد فقط می‌تواند بجنگد و همین دلقک جنگجو، سیرک بیرون از اتاق را از خنده روده‌بُر می‌کند!

 

۰۵ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۵۹

وداعِ جان

در تمامی آیینه‌ها از دست رفته‌ام و نمی‌دانم کالبدم در کدام گور خوابیده!

خاکسترِ استخوان‌های سوخته‌ام را کاش می‌دانستم کیست که نفس می‌کشد و کاش از سر انگشتان کسی قطره‌ای خون می‌چکید پشت پلکم

شاید... شاید که تصویری در آیینه پیدا می‌شد و یا حداقل سایه‌ای بر شیشه می‌افتاد!

۰۵ خرداد ۰۴ ، ۲۰:۳۸

حبسیده در خود

کاغذ مشکی سیگار می‌سوزد و سرخ می‌شود. انگشتم روی فیلتر نحیف سیگار می‌سوزد و رنگ‌های بلاتکلیف روی میز هستند و کلمات وامانده‌ی من در هوا پرسه می‌زنند! 

نمی‌خواهم از تو و برای تو چیزی بنویسم اما پناه این همه درماندگی، این همه به خود لرزیدن نیست! پناه، رگ‌های آبی زیر پوست شفافت می‌توانست باشد ولی ترجیحم این است که تصور کنم اگر بودی، رگ‌هایت تا کنون پوسیده بودند.

[یکم خرداد ماه سال هزار چهارصد و چهار]

اردیبهشت ماه با تماس دو انتشارات برای ثبت قرارداد نمایشنامه‌هایی که داشتم، شروع شد. یکی متن خودم و دیگری ترجمه... برای آن یکی که ترجمه است، می‌توان گفت که همه سال‌های سیزیف‌وار را ادامه دادم تا به جایی برسم که اسم من توسط این انتشارات روی کتابی برود!

همان روز یک انگشتر خریدم از سنگ حدید تا مدام یاد خودم بیاروم که فعلا، برای مدت محدودی حداقل، بهانه‌ای برای ادامه زندگی دارم و باید کاری را تحویل بدهم و بعد آن را نگه‌دارم مثل یک مدال استقامت برای سربازی که از یک جنگ تن به تن، جان سالم به در برده! مدام به خودم یادآوری کنم که تا موعد قرارداد دوام بیاور و کار را تحویل بده!

هر روز و هر جا انگشتر دستم بود و هر چند هنوز شروع به ترجمه اثر نکردم ولی مثل آیینه دق روی انگشتم نگهش داشتم تا امروز که با صدای شکستنش از خواب بیدار شدم! دست مادرم خورده بود به آن و از گوشه میز افتاد و شکست.

می‌خواهم بگویم که من جان می‌کنم در این نبرد تن به تن

جان می‌کنم برای جنگیدن

وعده تمام شدن جنگ را هم به خودم می‌دهم، حواسم به نمردن هست ولی جنگ است! 

دستان خالی من به چه درد این جنگ می‌خورند؟!

به چه دردی جز باختن؟ جز قبولِ باخت...؟

 

 

۳۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۰:۴۸

آدمِ بد زخم

از همون روزی که این تموم شدن‌ها آغاز شدند به خودم گفتم و می‌گم که به هر حال مثل یک جای زخم روی پیشونی، توی صورت و یا مثل شکستگی ترقوه که هیچ‌وقت کاملا بهبود پیدا نمی‌کنه، دیگه این نبودن همیشه هست!

این به معنای «پذیرفتن» نیست؛ این یعنی کنار آمدن... کنار آمدن تا مرز کنار رفتن از یک تن بدون جای زخم و کبودی و شکستگی! یعنی یک پوست سراسر خونی و اسکلتی تماما شکسته...

۲۹ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۰:۰۰

غم روزگار گفتن؟!

غم، پا رو پای دیگرش انداخته تا من به جایش راه بروم. سیگار پشت سیگار می‌کشد و من به جایش نفس می‌کشم. غم دیگر زحمت خودش بودن را گردن من انداخته! بس‌که بزرگ و سنگین شده خودش را از من جدا کرده تا من را به بردگی بگیرد و الحق که برده خوبی هستم! برده‌ای نجیب برای جناب غم.

پ.ن: کاش به کسی که برای سیگار با سیگار روشن کردنت هم رقیق می‌شود، احتیاجی داشتی ساقه‌ی قطور درخت رو به خشکیدن!