۰۱ تیر ۰۴ ، ۰۲:۱۰
جنگزده
سربهای آتشگرفته در آسمان پرواز میکنند و من، خواب دریا میبینم. خواب میبینم به دریا رسیدهام، دریا تا میانه شهر پیش آمده و همهجا سورمهای رنگ است جز دهان کفآلود موجها که سفید است.
دریا دنبالم میکند و من از موج سربهای داغ در آسمان میگریزم. نمیدانم سرانجام کدامشان زمینگیرم میکنند اما یقین دارم که در پس استخوانهایم داغ دوست داشتنت، داغ عشقت، رسوخ کرده.
یقین دارم که استخوانهای هر کدام از ما زودتر از دیگری زمینگیر شود در پس رسوب دریا یا پس از خاکستر سربها، خونِ جگر این احساسات به جریان خواهد افتاد... یقین دارم به داغ سورمهای رنگی که تا مغز استخوانمان رخنه کرده!
۰۴/۰۴/۰۱