یک روز از دست هایت کتاب مینویسم...
یک روز مینویسم دستانت،تابستان و زمستان بودند
مینویسم دستانت،خنکای باران بودند اواخر تابستان
دستانت،بلور های برف بودند وسط زمستان
انگشت هایت،قندیل های بلور آجین بودند در غار خونی قلبم
مینویسم انگشت هایت،ریشه بودند در درخت گلوی من
و پوست دستانت را مینویسم...سپیدی برف بر گردنه ی کوهی که یک دخترک روستایی،از پنجره ی خانه چوبی اش میبیند...