آمد و نشست روی مخمل آبی کبود کاناپه،کنار من.گفت: ببین این عکس رو!
کتاب را بستم.فاصله کاناپه تا زمین،زیاد نبود و کتاب را گذاشتم روی زمین.جوری کتاب را با ظرافت،زمین گذاشتم که انگار آیات مقدسی به دست یکی از حواریون در آن نوشته شده بود.
عکس را از دستش گرفتم و نگاه کردم.خودش بود. همانطور که نگاهم روی سیاه و سفید عکس مانده بود پرسیدم: عکاسش کیه؟
سرش را که از تعجب کشید عقب،بوی موهایش در هوا پخش شد.گفت: معلومه! خودت! کی همچین عکسی از من میگیره؟!
نگاهم را از عکس برنداشتم.به سیگار لای انگشتانش خیره شدم و گفتم: یادم نمیاد من همچین عکسی ازت گرفته باشم.
برگشتم که نگاهش کنم،رفته بود.
کتاب،کتاب خودش بود؛عکس هم عکس خودش اما من یادم نمی آمد کجای آن کتاب و عکس بودم...
یادم نمی آمد کی و کجا آنقدر عکس از کسی گرفتم که حالا،یک عطر منتشر در خانه است!
مشتی کلمه ی پخش شده روی کاغذ...
آدم همه ی زندگی من،کجای زندگی ام را زیسته که به یاد نمی آورمش؟!