همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

آمد و نشست روی مخمل آبی کبود کاناپه،کنار من.گفت: ببین این عکس رو!
 کتاب را بستم.فاصله کاناپه تا زمین،زیاد نبود و کتاب را گذاشتم روی زمین.جوری کتاب را با ظرافت،زمین گذاشتم که انگار آیات مقدسی به دست یکی از حواریون در آن نوشته شده بود.
 عکس را از دستش گرفتم و‌ نگاه کردم.خودش بود. همانطور که نگاهم روی سیاه و سفید عکس مانده بود پرسیدم: عکاسش کیه؟
سرش را که از تعجب کشید عقب،بوی موهایش در هوا پخش شد.گفت: معلومه! خودت! کی همچین عکسی از من میگیره؟! 
نگاهم را از عکس برنداشتم.به سیگار لای انگشتانش خیره شدم و گفتم: یادم نمیاد من همچین عکسی ازت گرفته باشم.
برگشتم که نگاهش کنم،رفته بود.
کتاب،کتاب خودش بود؛عکس هم عکس خودش اما من یادم نمی آمد کجای آن کتاب و عکس بودم...
 یادم نمی آمد کی و‌ کجا آنقدر عکس از کسی گرفتم که حالا،یک عطر منتشر در خانه است!
 مشتی کلمه ی پخش شده روی کاغذ...
 آدم همه ی زندگی من،کجای زندگی ام را زیسته که به یاد نمی آورمش؟!

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی