همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

در یک مرداد جانکاه، روی صندلی های توی ترمینال که انگار لجن رویشان بسته بود،نشسته بودیم و من به سپیدی پوست دستانش خیره بودم.به گمانم او هم داشت به شلنگ آبی که روی آسفالت ها جان می کند،نگاه می کرد.
یادم نیست که چرا گفت: ((این زندگی بوی خاک گرفته! بیارم سال بلوا رو بخونی؟!))
 به چشمانش نگاه کردم.توی دلم گفتم:((ریشه این زندگی که توی چشمای توئه که سبز سبزه!))
به خودش اما گفتم:(( نه...هنوز طاقت عاشقانه های سبزآبی کبود اون کتاب رو ندارم!))
تکه ای از پوست لبش را با دست کند و گفت:((خوب میکنی! نمیخواد هم بخونی اصلا! من خوندم،خاک گرفت زندگیمو...))
چشم از سبزی چشم هایش برنداشتم.نگاهم ، اگر دست و تن داشت،می فهمید چنان در آغوش کشیدمش که از چشم زندگی دور بماند! چنان در آغوشم پنهانش کردم که بلوای این مرداد و این سال،به برف پوستش گزندی نزند.
 نگاهم اگر دست و تن داشت،یک آغوش تماماً مخصوص می شد برای او.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی