اگر آسفالت های روی خیابان های این شهر می توانستند زبان باز کنند و حرف بزنند،شهادت می دادند چه کسی بیشتر از همه، در این شهر، منتظر بوده است؟! می گفتند چه کسی بیشتر از همه،لگد به خیابان ها زده و شهر را قدم زده ؟! حداقل من را به یاد می آوردند برای آن حجم از انتظارم!درخت های کاج سر به فلک کشیده یک گوشه ی شهر که حالا خودشان هم مدفن خیابان ها شدند،شاهد عینی انتظار من بودند! اگر بودند!
آن کاج ها که حالا خفته در بستر آسفالت ها هستند،همیشه سبز بودند؛حتی زیر خروار ها برفی که هیچ وقت در این شهر نبارید!
همیشه سبز و همیشه منتظر!
حالا خودم، برای خودم،درخت کاج سبز و تنومندی شده ام!بپرس چرا سبز؟ بپرس!
مگر رنگ چشم های تو سبز نبود؟!مگر هر روز خدا،زیر سایه ی کاج ها و روی آسفالت های آن گوشه ی شهر،منتظرت نبودم؟! یادت هست؟!
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند!
منتظرت بودم تا بیایی با یک کتاب دینی در دستانت!من،عاشق تویی شده بودم که تنها کتاب منطقی ات،دینی بود!
چون من گدای بی نشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند!
آنقدر منتظر ماندم تا سرانجام، یارانت برفت از یاد!حالا که جهان پیر شده است و بی بنیاد،با جام باده بازگشتی...سر مست!
نشانم را از تمام درخت های کاج شهر بپرس...ریشه ی همه ی این سبزی ها،در رنگ چشمانت است!در چشم بیمارت...
حالا که جهان مست و من و مست و تو مست! از مستی اش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند!