وسط چه جهنمی گیر کرده ام؟! میدانی؟!
میدانی اینجا،کجای جهنم است دقیقا؟!
چه قسمت هایی دیگری از این جهنم مانده که هنوز به آنها نرسیدم؟!
رویا به رویا،رشته به رشته طناب بافته و انداختند دور گردنم
دانه به دانه،زنجیر شده اند دور مچ پاهایم!
تا به حال،وضعیت اینقدر عجیب،جهنمی نشده بود!
همه رویاهایی که همه آدم ها را رو به جلو می برند یا آن ها را سر پا نگه می دارند،چنان از درون استخوان هایم را دارند خرد می کنند که هزار تکه شده ام! هزار پاره!
رویا ها،آلت قتاله ام شدند و نمیکشند! فقط خون و استخوانم را میخورند و منتظر اند تا تبدیل به واقعیت شوند!
در حقیقت اما رویا ها،واقعیت مرگم را می سازند نه زندگی که آرزویش را دارم!