فکرش را کرده ای؟! چندین دهه تغییر فصل از تابستان به پاییز و از زمستان به بهار را تجربه کرده ای؟!
چه راز سر به مهری در هر بار این تغییر تکراری هست که هر چقدر دیگر هم که تکرار شود،زجر آور است؟!
انگار هر بار که حضرت پاییز شال و کلاه می کند که بیاید پی نامردی توی کوچه ها،تکه ای از جانم، گم می شود و من هر بار،به خودم قول می دهم که امسال دیگر پیدایش می کنم اما دقیقا چه چیزی را؟! چه چیزی را هر بار از من می گیرد این نارنجی مرموز؟!
و هر بهاری که پاشنه ور می کشد تا بیاید به طنازی،یک تکه جان جدید در قلبم می گذارد من اما،دلم همان تکه جانی را می خواهد که هر بار پاییز،به سرقتش برد!
پاییز،همیشه آشوب بوده و هست! حتی تمام آرامشی که تاریکی و نارنجی بودنش به آدم می دهد،مثل یک متهم در سایه است؛ نه مثل بهار که باران بی امانش،از فرط عصیان و آزادی است.
پاییز،همیشه همه چیز را با خودش برده!چطور دوستش داشته باشم این دستان آغشته به تاریکی را ؟!