شهر،باران خورده بود و نشسته بودیم توی آخرین سنگر:کاناپه آبی کبود.نگاه می کردم به چین هایی که باد،روی لباسش می انداخت.سیگار می کشید؛یا به گمانم که داشت سیگار می کشید.من،ردپای باران را بو می کشیدم و صدای نفس هایش را می شنیدم.دم دم های نامردی پاییز بود.نارنجی آسمان داشت فرو می رفت توی سورمه ای شب.
من چشمانش را نمی دیدم اما می فهمیدم که خیره است به نقطه ای نا معلوم و ذهنش،در مه فرو رفته.گفت:"میدونی چقدر گریه سر راهم هست که تو،توی هیچکدومشون کنارم نیستی؟!"
مثل کسی که از خیرگی به یک تابلوی نقاشی شده از صحنه ی جنگی،نگاهش بر می گردد،نفس عمیقی کشیدم و چشم،از پیچ و خم لباسش برداشتم.گفتم:"خودت می خوایی نباشی؛من که همینجام.همیشه." سرش را تکان داد و گفت:"قول بده توی یکی از این گریه ها،باشی و منو دلداری بدی!"
آسمان،رنگ کاناپه شده بود و من،تنها نشسته بودم و شهر را خشکسالی گرفته بود و پاییز،هنوز پی نامردی بود.من همان جا بودم و او،زیر یک گوشه از همین آسمان گردِ کبود،نشسته بود کنج گریه هاش؛به گمانم که گریه می کرد!
باد گرفت و بوی گریه هایش رفت توی چشمانم.