همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

می‌خواستم برایت بنویسم، نشد!

می‌خواستم زل بزنم در چشم‌هایت و بگویم، نشد!

و هزاران «می‌خواستم» های دیگر! حتی «می‌خواستمت!» و نشد...

ولی باید می‌دانستی...باید می‌دانستی آنقدر که سرما و سیاهی در جان همه سرایت می‌کند، گرما و شور راه به جان کسی نمی‌برد...

باید می‌دانستی من تکه سنگ نبودم؛ فقط یک رود بودم که یخ‌بسته بود! یک رود که روزی سرش به سنگ خورده بود و پای همان سنگ، یخ‌بسته بود.

باید می‌دانستی چقدر دیر رسیده‌ام... چقدر دیر رسیده‌ای!

می‌خواستم بگویم یا بنویسم آدم، عادت می‌کند به چیزی که تبدیل شده! می‌خواستم بدانی آدم، دیگر مثل سابقش نمی‌شود اما دیر شده بود!

باید بدانی اتفاقا بهتر است هرگز نرسی به آدمی که دیر شده!

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی