میخواستم برایت بنویسم، نشد!
میخواستم زل بزنم در چشمهایت و بگویم، نشد!
و هزاران «میخواستم» های دیگر! حتی «میخواستمت!» و نشد...
ولی باید میدانستی...باید میدانستی آنقدر که سرما و سیاهی در جان همه سرایت میکند، گرما و شور راه به جان کسی نمیبرد...
باید میدانستی من تکه سنگ نبودم؛ فقط یک رود بودم که یخبسته بود! یک رود که روزی سرش به سنگ خورده بود و پای همان سنگ، یخبسته بود.
باید میدانستی چقدر دیر رسیدهام... چقدر دیر رسیدهای!
میخواستم بگویم یا بنویسم آدم، عادت میکند به چیزی که تبدیل شده! میخواستم بدانی آدم، دیگر مثل سابقش نمیشود اما دیر شده بود!
باید بدانی اتفاقا بهتر است هرگز نرسی به آدمی که دیر شده!