همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

گرمای خون که در موی‌رگ های چشمانم می‌دوید را حس می‌کردم و زل زده بودم به جای شمشیری که زنجیر های زره‌اش را از هم دریده بود.
حتی می‌توانستم صدای سر خوردن قطره‌های خونش را روی دانه‌های زنجیر بشنوم.
از کجا به اینجا رسیدیم؟ چه کسی به ما حمله‌ور شده بود؟ 
هیچ یادم نمی‌آید! انگار چشمانم را وسط خواب باز کرده بودم و پرت شده بودم میان میدان جنگ؛ جنگی که فقط خون می‌ریخت و نمی کُشت!
می‌خواستم بگویم: «ما که کنار دریا خوابیدیم! زیر صدای بال مرغ‌های دریایی!»
که طوفان گرفت و قطره‌های خون و دانه‌های زنجیر زره‌اش را باد با خود برد.
می‌خواستم بپرسم: « اگر دریا را باد برد، کدام گوری باید دنبال این همه آبی بگردم پس؟!» اما خون، صدایم را حتی سرخ کرده بود.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی