حالا دیگر میتوانم بگویم که «دیر زمانی» است بغضهای عقیم شده در گلویم را با نخ سیگارها پیوند میزنم تا این لخته شومِ تنهایی را با دود از گلویم بیرون بفرستم.
حسابش از دستم در رفته که چند نخ شده... یقیناً آنقدر نخ به نخ، بغض دود کردهام که لباس قابلی بر تن این شهر شود!
دیر زمانی است که پاکت خالی سیگارها، مدفن بغضهایم شدهاند و گوشه و کنار شهر پر است از پاکتهای خالیِ پر از بغض.