همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

[یکم خرداد ماه سال هزار چهارصد و چهار]

اردیبهشت ماه با تماس دو انتشارات برای ثبت قرارداد نمایشنامه‌هایی که داشتم، شروع شد. یکی متن خودم و دیگری ترجمه... برای آن یکی که ترجمه است، می‌توان گفت که همه سال‌های سیزیف‌وار را ادامه دادم تا به جایی برسم که اسم من توسط این انتشارات روی کتابی برود!

همان روز یک انگشتر خریدم از سنگ حدید تا مدام یاد خودم بیاروم که فعلا، برای مدت محدودی حداقل، بهانه‌ای برای ادامه زندگی دارم و باید کاری را تحویل بدهم و بعد آن را نگه‌دارم مثل یک مدال استقامت برای سربازی که از یک جنگ تن به تن، جان سالم به در برده! مدام به خودم یادآوری کنم که تا موعد قرارداد دوام بیاور و کار را تحویل بده!

هر روز و هر جا انگشتر دستم بود و هر چند هنوز شروع به ترجمه اثر نکردم ولی مثل آیینه دق روی انگشتم نگهش داشتم تا امروز که با صدای شکستنش از خواب بیدار شدم! دست مادرم خورده بود به آن و از گوشه میز افتاد و شکست.

می‌خواهم بگویم که من جان می‌کنم در این نبرد تن به تن

جان می‌کنم برای جنگیدن

وعده تمام شدن جنگ را هم به خودم می‌دهم، حواسم به نمردن هست ولی جنگ است! 

دستان خالی من به چه درد این جنگ می‌خورند؟!

به چه دردی جز باختن؟ جز قبولِ باخت...؟

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی