تابلوی دوم: قبلا اینقدر دلقک نبودی
تا چند سال پیش از اینها زندگی واقعا میدان جنگی بود که زره پوشیدن و کلاه خود بر سر داشتن چندان هم عجیب و غیر منتظره نبود! تا همین چند سال پیش هم از توی همان تخت اتاقت بلافاصله تا به دنیای بیداری متصل میشدی، صدای چکاندن ماشه، بوی باروت و انبوه بدنهای زخمی از جنگ نخستین چیزهایی بودند که متوجه آنها میشدی پیش از آنکه بفهمی بیدار شدهای هنوز حتی از تخت هم بیرون نیامدهای!
حالا... این اواخر و هر چه رو به جلو میرود، جنگ دارد ماهیتش را به یک سیرک بزرگ میبازد! حالا اگر با نیزه و زره و کلاه خود از خانه بیرون بیایی از یک دلقک هم خندهدار هستی! حالا همه یک دایره سرخ روی دماغشان کشیدهاند و نیششان تا بناگوش باز است و پشتک و بارو میاندازند در حالی که تو هنوز همانند یک جنگجو، آماده حمله به لشکر دلقکهای این سیرک هستی... هنوز جنگ در وجودت مانده؛ هنوز گوشهایت از صدای برخورد شمشیرها پر است و سینهات میسوزد از فرو رفتن نیزه میان استخوانهایت. جنگ تمام شده و تو دلقک اصلی این سیرک شدهای! دلقکی که بلد نیست بخندد فقط میتواند بجنگد و همین دلقک جنگجو، سیرک بیرون از اتاق را از خنده رودهبُر میکند!