۰۳ تیر ۰۴ ، ۲۳:۵۷
شاخه هم خون جدا مانده من
شبهایی که آتش به سرمان میگیرد، میگذرد و این سوزی که در استخوانهایم است، خواهد ماند! شبها میگذرد و من به این داغ فکر میکنم که اگرچه دلباختن دست خود آدم نیست اما حالا دیگر فهمیدهام که عذاب این باخت، دست خود آدم است. دست خود آدم است که روی این داغ موم بریزد تا خاموش شود یا بگذارد که بسوزد و کش بیاید و جاری بماند در رگها...
اعتراف تلخی است؛ چیزی شبیه به مزه کردن دُردهای شراب که سوختن و عذاب این باختن را انتخاب کردم و اگر از دست دادن دلم به هیچ نمیارزید، عذاب این باختن میارزد!
۰۴/۰۴/۰۳