یک نفر باشد که پای آدم را بند کند به ماندن...!
و تو چون سایه ها به هنگام غروب خورشید
چون گذر باد از لا به لای شاخه درختان
و چون عبور نور از روی آب
یک محال ممکن هستی!
به دست آوردنت
چیزی شبیه به تلنگر زدن به حباب است
حبابی که تمام امکان بودنش در لمس نشدن است!
چگونه است که این پیله صبور، تمام پروازم را بلعیده است؟!
چگونه پروانهای شدم که خواب غرق شدن را میبیند؟!
و رنگها چقدر روی بالهایم مردهاند!
اگر دست من بود از سبزی برگها بالا میرفتم، چنگی در آسمان میانداختم و برایت مشتی بارانِ مروارید میآوردم
اما تو میدانی دست من نیست
و معنای کلمه «تو» چقدر آبی است!
چگونه است که از گریختن سایهها بیزارم؟
کاش از شاخهها یک در میان بالا میپریدی
کاش دیوانهای بودی
رقصنده
زیر بارانِ مروارید
آن وقت ترسم از غرق شدن میریخت
یاد صدفی میافتادم...
و با نخستین باد، زیر سایههای خاکستری خورشید
مردگی رنگهای بالم را در آبی دریا غسل میدادم
اما تو میدانی دست من نیست!
من اما خواب نامههای خیس را در مشت تو میبینم!
میخواستم برایت بنویسم، نشد!
میخواستم زل بزنم در چشمهایت و بگویم، نشد!
و هزاران «میخواستم» های دیگر! حتی «میخواستمت!» و نشد...
ولی باید میدانستی...باید میدانستی آنقدر که سرما و سیاهی در جان همه سرایت میکند، گرما و شور راه به جان کسی نمیبرد...
باید میدانستی من تکه سنگ نبودم؛ فقط یک رود بودم که یخبسته بود! یک رود که روزی سرش به سنگ خورده بود و پای همان سنگ، یخبسته بود.
باید میدانستی چقدر دیر رسیدهام... چقدر دیر رسیدهای!
میخواستم بگویم یا بنویسم آدم، عادت میکند به چیزی که تبدیل شده! میخواستم بدانی آدم، دیگر مثل سابقش نمیشود اما دیر شده بود!
باید بدانی اتفاقا بهتر است هرگز نرسی به آدمی که دیر شده!