همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

شهر،باران خورده بود و نشسته بودیم توی آخرین سنگر:کاناپه آبی کبود.نگاه می کردم به چین هایی که باد،روی لباسش می انداخت.سیگار می کشید؛یا به گمانم که داشت سیگار می کشید.من،ردپای باران را بو می کشیدم و صدای نفس هایش را می شنیدم.دم دم های نامردی پاییز بود.نارنجی آسمان داشت فرو می رفت توی سورمه ای شب.

من چشمانش را نمی دیدم اما می فهمیدم که خیره است به نقطه ای نا معلوم و ذهنش،در مه فرو رفته.گفت:"میدونی چقدر گریه سر راهم هست که تو،توی هیچکدومشون کنارم نیستی؟!"

مثل کسی که از خیرگی به یک تابلوی نقاشی شده از صحنه ی جنگی،نگاهش بر می گردد،نفس عمیقی کشیدم و چشم،از پیچ و خم لباسش برداشتم.گفتم:"خودت می خوایی نباشی؛من که همینجام.همیشه." سرش را تکان داد و گفت:"قول بده توی یکی از این گریه ها،باشی و منو دلداری بدی!"

آسمان،رنگ کاناپه شده بود و من،تنها نشسته بودم و شهر را خشکسالی گرفته بود و پاییز،هنوز پی نامردی بود.من همان جا بودم و او،زیر یک گوشه از همین آسمان گردِ کبود،نشسته بود کنج گریه هاش؛به گمانم که گریه می کرد!

باد گرفت و بوی گریه هایش رفت توی چشمانم.

آن شب چله زمستان که دیدمش،سپیدی موهایش،شبیه برف نشسته بر روی سنگ های سینه کوه بودند؛هنگامی که شب به اوج می رسد و برف ها،روی سیاهی سنگ ها می درخشند.
آن شب آخر اردیبهشت هم که دیدمش،برف روی موهایش درخشان تر شده بود. انگار یک شاخه آلبالو،روی لب هایش جان داده بود و عصاره شب،از دور چشم هایش می چکید.
حرف می زد و یکی از رگ های قلب من،منجمد تر می شد تا تصویرش را محکم تر در خون یخ بسته ام،نگه دارد...

دنیا پر است از آدم هایی که به یکدیگر قول داده اند دیگر شروع نکنند! پر است از آدم هایی که قول داده اند که تمام شوند.

ترجیح می دهم باور کنم که دنیا پر است از آدم هایی که بالاخره،یک روز،دلتنگی خفتشان کرده!

اما واقعیت این است که دنیا از آدم هایی لبریز است که آموخته اند با دلتنگی چه باید کرد!دلتنگی،همان قدر بدیهی،منطقی و غیر قابل انکار و تغییر است که یک توده ی سرطانی!به همان میزان که رک و بی پرده می گویند یک توده سرطانی در بدنت هست،همین قدر ملموس می توان گفت که دلتنگم! به همان میزان که درمان سرطان،نتیجه ای نا معلوم دارد و آغاز روند درمان هم یک انتخاب است،چگونگی رفع دلتنگی هم به همین روند شبیه است.

آدم نمی تواند وقتی دلتنگ است،خوب باشد! آدم یا از پا می افتد یا یاد میگیرد با دلتنگی،زندگی کند.حالت سومی وجود ندارد!