همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

۶ مطلب با موضوع «شروع ناگهان» ثبت شده است

چگونه است که این پیله صبور، تمام پروازم را بلعیده است؟!

چگونه پروانه‌ای شدم که خواب غرق شدن را می‌بیند؟!

و رنگ‌ها چقدر روی بال‌هایم مرده‌اند!

اگر دست من بود از سبزی برگ‌ها بالا می‌رفتم، چنگی در آسمان می‌انداختم و برایت مشتی بارانِ مروارید می‌آوردم 

 اما تو می‌دانی دست من نیست

و معنای کلمه «تو» چقدر آبی است!

چگونه است که از گریختن سایه‌ها بیزارم؟

کاش از شاخه‌ها یک در میان بالا می‌پریدی

کاش دیوانه‌ای بودی

رقصنده

زیر بارانِ مروارید

آن‌ وقت ترسم از غرق شدن می‌ریخت

یاد صدفی می‌افتادم...

و با نخستین باد، زیر سایه‌های خاکستری خورشید 

مردگی رنگ‌های بالم را در آبی دریا غسل می‌دادم

اما تو می‌دانی دست من نیست! 

من اما خواب نامه‌های خیس را در مشت تو می‌بینم!

همیشه همین طور بوده! شبیه یک کوه یخ که تا ناکجا آبادش زیر اقیانوس است و فقط نوک قله اش پیداست،در دور ترین نقطه ی ممکن ایستاده ام و نگاه کردم! 

محض رضای خدا،نشد یک بار هم دل به دریا بزنم و بیاییم جلو تر!

 ترسیدم این تکه های یخ،منظومه را منجمد کنند!

در یک مرداد جانکاه، روی صندلی های توی ترمینال که انگار لجن رویشان بسته بود،نشسته بودیم و من به سپیدی پوست دستانش خیره بودم.به گمانم او هم داشت به شلنگ آبی که روی آسفالت ها جان می کند،نگاه می کرد.
یادم نیست که چرا گفت: ((این زندگی بوی خاک گرفته! بیارم سال بلوا رو بخونی؟!))
 به چشمانش نگاه کردم.توی دلم گفتم:((ریشه این زندگی که توی چشمای توئه که سبز سبزه!))
به خودش اما گفتم:(( نه...هنوز طاقت عاشقانه های سبزآبی کبود اون کتاب رو ندارم!))
تکه ای از پوست لبش را با دست کند و گفت:((خوب میکنی! نمیخواد هم بخونی اصلا! من خوندم،خاک گرفت زندگیمو...))
چشم از سبزی چشم هایش برنداشتم.نگاهم ، اگر دست و تن داشت،می فهمید چنان در آغوش کشیدمش که از چشم زندگی دور بماند! چنان در آغوشم پنهانش کردم که بلوای این مرداد و این سال،به برف پوستش گزندی نزند.
 نگاهم اگر دست و تن داشت،یک آغوش تماماً مخصوص می شد برای او.

 

همنشین دل که یارانش برفته بود از یاد

سرانجام

کتاب دینی اش را زمین گذاشت

جام شراب به سرش کشید و به زیارت حضرت حافظ رفت.

صباح الخیر ساقیا!

خوش برگشتی به این جهان پیر و بی بنیاد!

 

بخند...آب شود این سنگ توی سینه!

یک روز از دست هایت کتاب مینویسم...
یک روز مینویسم دستانت،تابستان و زمستان بودند
مینویسم دستانت،خنکای باران بودند اواخر تابستان
دستانت،بلور های برف بودند وسط زمستان
انگشت هایت،قندیل های بلور آجین بودند در غار خونی قلبم
مینویسم انگشت هایت،ریشه بودند در درخت گلوی من
و پوست دستانت را مینویسم...سپیدی برف بر گردنه ی کوهی که یک دخترک روستایی،از پنجره ی خانه چوبی اش میبیند...