چگونه است که این پیله صبور، تمام پروازم را بلعیده است؟!
چگونه پروانهای شدم که خواب غرق شدن را میبیند؟!
و رنگها چقدر روی بالهایم مردهاند!
اگر دست من بود از سبزی برگها بالا میرفتم، چنگی در آسمان میانداختم و برایت مشتی بارانِ مروارید میآوردم
اما تو میدانی دست من نیست
و معنای کلمه «تو» چقدر آبی است!
چگونه است که از گریختن سایهها بیزارم؟
کاش از شاخهها یک در میان بالا میپریدی
کاش دیوانهای بودی
رقصنده
زیر بارانِ مروارید
آن وقت ترسم از غرق شدن میریخت
یاد صدفی میافتادم...
و با نخستین باد، زیر سایههای خاکستری خورشید
مردگی رنگهای بالم را در آبی دریا غسل میدادم
اما تو میدانی دست من نیست!
من اما خواب نامههای خیس را در مشت تو میبینم!