وای از آن روز که بخواهم دهنی باز کنم!
هیولاها در حال لانه کردن در حفره به حفره مغزم هستند! جمجمهام را اگر باز کنی، گلهای از هیولا لیز میخورند بیرون! لزج و چسبناک و غلیظ با صورت و بدنهایی که انگار خودشان هم از هیولا بودنشان مطمئن نیستند.
چه جانورانی نطفه میبنند در روحم این روزها؟!
هیولاهایی بی آزار که فقط میخواهند از این جسم عفونی و روح زخمی من بیرون بپاشند و آنقدر عاجز اند که نمیتوانند شکافی درونم ایجاد کنند تا هم خودشان نجات پیدا کنند و هم من خلاص شوم. مدام از مغزم تا شاهرگ روی گردنم سُر میخورند و حس میکنم تنشان بنفش است و چشمانشان سبز لجنی...
گرفتار شدم؛ گرفتارشان کردم!