همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

۲۹ مطلب با موضوع «آهنگ آبی» ثبت شده است

۰۳ تیر ۰۴ ، ۲۳:۵۷

شاخه هم‌ خون جدا مانده من

شب‌هایی که آتش به سرمان می‌گیرد، می‌گذرد و این سوزی که در استخوان‌هایم است، خواهد ماند! شب‌ها می‌گذرد و من به این داغ فکر می‌کنم که اگرچه دل‌باختن دست خود آدم نیست اما حالا دیگر فهمیده‌ام که عذاب این باخت، دست خود آدم است. دست خود آدم است که روی این داغ موم بریزد تا خاموش شود یا بگذارد که بسوزد و کش بیاید و جاری بماند در رگ‌ها...

اعتراف تلخی است؛ چیزی شبیه به مزه کردن دُرد‌های شراب که سوختن و عذاب این باختن را انتخاب کردم و اگر از دست دادن دلم به هیچ نمی‌ارزید، عذاب این باختن می‌ارزد!

۰۱ تیر ۰۴ ، ۰۲:۱۰

جنگ‌زده

سرب‌های آتش‌گرفته در آسمان پرواز می‌کنند و من، خواب دریا می‌بینم. خواب می‌بینم به دریا رسیده‌ام، دریا تا میانه شهر پیش آمده و همه‌جا سورمه‌ای رنگ است جز دهان کف‌آلود موج‌ها که سفید است.

دریا دنبالم می‌کند و من از موج سرب‌های داغ در آسمان می‌گریزم. نمی‌دانم سرانجام کدامشان زمین‌گیرم می‌کنند اما یقین دارم که در پس استخوان‌هایم داغ دوست داشتنت، داغ عشقت، رسوخ کرده.

یقین دارم که استخوان‌های هر کدام از ما زود‌تر از دیگری زمین‌گیر شود در پس رسوب دریا یا پس از خاکستر سرب‌ها، خونِ جگر این احساسات به جریان خواهد افتاد... یقین دارم به داغ سورمه‌ای رنگی که تا مغز استخوانمان رخنه کرده!

۰۵ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۵۹

وداعِ جان

در تمامی آیینه‌ها از دست رفته‌ام و نمی‌دانم کالبدم در کدام گور خوابیده!

خاکسترِ استخوان‌های سوخته‌ام را کاش می‌دانستم کیست که نفس می‌کشد و کاش از سر انگشتان کسی قطره‌ای خون می‌چکید پشت پلکم

شاید... شاید که تصویری در آیینه پیدا می‌شد و یا حداقل سایه‌ای بر شیشه می‌افتاد!

[یکم خرداد ماه سال هزار چهارصد و چهار]

اردیبهشت ماه با تماس دو انتشارات برای ثبت قرارداد نمایشنامه‌هایی که داشتم، شروع شد. یکی متن خودم و دیگری ترجمه... برای آن یکی که ترجمه است، می‌توان گفت که همه سال‌های سیزیف‌وار را ادامه دادم تا به جایی برسم که اسم من توسط این انتشارات روی کتابی برود!

همان روز یک انگشتر خریدم از سنگ حدید تا مدام یاد خودم بیاروم که فعلا، برای مدت محدودی حداقل، بهانه‌ای برای ادامه زندگی دارم و باید کاری را تحویل بدهم و بعد آن را نگه‌دارم مثل یک مدال استقامت برای سربازی که از یک جنگ تن به تن، جان سالم به در برده! مدام به خودم یادآوری کنم که تا موعد قرارداد دوام بیاور و کار را تحویل بده!

هر روز و هر جا انگشتر دستم بود و هر چند هنوز شروع به ترجمه اثر نکردم ولی مثل آیینه دق روی انگشتم نگهش داشتم تا امروز که با صدای شکستنش از خواب بیدار شدم! دست مادرم خورده بود به آن و از گوشه میز افتاد و شکست.

می‌خواهم بگویم که من جان می‌کنم در این نبرد تن به تن

جان می‌کنم برای جنگیدن

وعده تمام شدن جنگ را هم به خودم می‌دهم، حواسم به نمردن هست ولی جنگ است! 

دستان خالی من به چه درد این جنگ می‌خورند؟!

به چه دردی جز باختن؟ جز قبولِ باخت...؟

 

 

۳۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۰:۴۸

آدمِ بد زخم

از همون روزی که این تموم شدن‌ها آغاز شدند به خودم گفتم و می‌گم که به هر حال مثل یک جای زخم روی پیشونی، توی صورت و یا مثل شکستگی ترقوه که هیچ‌وقت کاملا بهبود پیدا نمی‌کنه، دیگه این نبودن همیشه هست!

این به معنای «پذیرفتن» نیست؛ این یعنی کنار آمدن... کنار آمدن تا مرز کنار رفتن از یک تن بدون جای زخم و کبودی و شکستگی! یعنی یک پوست سراسر خونی و اسکلتی تماما شکسته...

۲۹ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۰:۰۰

غم روزگار گفتن؟!

غم، پا رو پای دیگرش انداخته تا من به جایش راه بروم. سیگار پشت سیگار می‌کشد و من به جایش نفس می‌کشم. غم دیگر زحمت خودش بودن را گردن من انداخته! بس‌که بزرگ و سنگین شده خودش را از من جدا کرده تا من را به بردگی بگیرد و الحق که برده خوبی هستم! برده‌ای نجیب برای جناب غم.

پ.ن: کاش به کسی که برای سیگار با سیگار روشن کردنت هم رقیق می‌شود، احتیاجی داشتی ساقه‌ی قطور درخت رو به خشکیدن!

۲۸ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۰:۰۰

امکانِ محال بودن

بنویسم یا ننویسم، مُرده‌ام!

بنویسم، شرح مردگی است؛ ننویسم، شرح مردن.

جنازه‌، جنازه است دیگر!

وقتی قمیشی داشت می‌خوند: «تو ماه منی که تو بارون رسیدی/ امید منی تو شب ناامیدی» من تمام ذراتِ وجودِ آکنده به اندوهم رو جمع کردم توی چشم‌هام تا این قاب رو از تو پس نگاهم ثبت کنم که داشتی کاغذ نمونه عطر‌ها رو بو می‌کردی که تصمیم بگیری کدوم عطر برای گرمایی که پیش رو هست، مناسبه. وقتی که صدای قمیشی از لای در نیمه باز کافه میومد که: «و به شوق فردا تو را خواهم دید، چشم راه می‌مانم» من، منِ تکه پاره، باز هم به تویی که حواست به طرز نگاه من نبود، نگاه می‌کردم.

حرف می‌زدی و من توی هر لحظه از سکوتم می‌پرسیدم که: «چطور؟! چطور پیش روی تو اینجا نشستم و دَم نمی‌زنم از جانی که کندم تا همین‌جا!» مدام به خودم می‌گفتم: «سنگ شدم اما صبور نه!» 

دیگر نه می‌دانم نه توان فهمیدنش را دارم که چطور از پس این همه عذاب، این همه اندوه و این همه زخم سر به مهر بر می‌آیم! 

دیگر حتی برابر تو هم از خودم می‌ترسم! می‌ترسم که برایت چه تاب‌هایی که نمی‌آورم! وحشت بَرَم داشته و لب نمی‌زنم...!

شاید نباید این همه راه می‌آمدم؛ شاید نباید به شوق فردای دیدنت چشم به راه می‌ماندم و نباید امیدم می‌ماندی تو شب ناامیدی...

حالا این غم را روی شانه‌هایم به دوش می‌کشم که چرا گذاشتم شوق عشقت، رنج بار هستی‌ام شود و دیر یا زود باید که این زخم را سر ببُرم از توی چشم‌هایی که حواست به آن‌ها نیست؛ از کلماتی که نمی‌خوانی‌شان و از زندگی که دیگر ممکن نیست با تو؛ نه با تو نه بی تو.

پی نوشت: چه ساده نیزه‌ کوبیدی به قلبم

چه ساده نیزه‌ات رو بیرون کشیدی!

چجوری اومدم این همه راه رو!

چجوری این همه راه رو ندیدی...

این‌که چرا شیفته نهنگ‌ها و وال‌ها هستم، نامشخص بودن علت خودکشی‌شان نیست؛ برای این شیفته این جانوران غول‌پیکر هستم که به رغم معلوم نبودن دلیل خودکشی‌شان این موضوع ثابت شده است که اگر نهنگی خودش را به ساحل بیفکند، هر چند بار که او را، یا آن‌ها را، به دریا برگردانند باز هم آن‌ها کمی جلوتر خودشان را به قصد مرگ به ساحل خواهند انداخت.

شیفته همین شده‌ام...! همین که راهشان «باید» ختم به ساحل شود.

دو گردنبند دارم که هربار حس می‌کنم چیزی نمانده تا به ساحل افکنده خودم، آن‌ها را می‌اندازم دور گردنم. حتی تا جایی پیش رفتم که تصویر زنگ‌زده‌شان هم بعد از آن‌که لاشه باد کرده‌ام در ساحل پیدا می‌شود را در ذهنم متصور شده‌ام. انگار که پلاک شناسایی شهیدی باشند که از نبرد خونین میان خودش و زندگی، شکست خورده.

خلاصه که هر بار نشانی از نهنگی دور گردنم دیده شد، بدانید که جنگ بالا گرفته است و احتمال رسیدن به ساحل قوی تر شده است!

گردنبند‌های مذکور:

 

او: می‌خواهی دست در آب فرو بیاورم، گوش ماهی‌ها را از گوش‌هایت جدا کنم و مرجان‌هایی که در کاسه چشمانت لانه کرده‌اند را خانه خراب کنم؟

من: نه جانم! دیر است! آب، ریه‌هایم را سنگین کرده و «شاید» برنگردم روی آب... دیر است جانم! من احتمال حضور تو در ساحل را به این یقین که غرق شده‌ام، نمی‌فروشم.