همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

۹ مطلب با موضوع «خراش» ثبت شده است

آدم‌های ناشنوا اگر از مرکز انفجار به اندازه‌ای دور باشند که ارتعاش آن را احساس نکنند، در واقع می‌توان گفت که هرگز متوجه انفجار نخواهند شد مگر آن‌که یا ویرانی آن را ببینند و یا چشم در چشم به آن‌ها بگویی که آن‌جا منفجر شد! تا انفجار را به چشم نبینند، آب در دلشان تکان نمی‌خورد و اگر مسیرشان از سمت آن نقطه نباشد ممکن است تا پایان عمر نفهمند که نقطه‌ای از روی این کره زمین برای همیشه از بین رفته، جان‌هایی گرفته شده و آن‌جا هرگز مثل قبل نخواهد شد.

همه این تعابیر برای من هم ممکن بود اگر من هم ناشنوا بودم و صدایت را نمی‌شنیدم!

فقط کافی بود تا صدایت را نشنوم. همین!

پی نوشت: می‌رود بمب دلم فاجعه آغاز کند

هر کسی دور‌تر است، عاقبت‌اندیش‌تر است!

تا چند سال پیش از این‌ها زندگی واقعا میدان جنگی بود که زره پوشیدن و کلاه خود بر سر داشتن چندان هم عجیب و غیر منتظره نبود! تا همین چند سال پیش هم از توی همان تخت اتاقت بلافاصله تا به دنیای بیداری متصل می‌شدی، صدای چکاندن ماشه، بوی باروت و انبوه بدن‌های زخمی از جنگ نخستین چیز‌هایی بودند که متوجه آن‌ها می‌شدی پیش از آن‌که بفهمی بیدار شده‌ای هنوز حتی از تخت هم بیرون نیامده‌ای!

حالا... این اواخر و هر چه رو به جلو می‌رود، جنگ دارد ماهیتش را به یک سیرک بزرگ می‌بازد! حالا اگر با نیزه و زره و کلاه خود از خانه بیرون بیایی از یک دلقک هم خنده‌دار هستی! حالا همه یک دایره سرخ روی دماغشان کشیده‌اند و نیش‌شان تا بناگوش باز است و پشتک و بارو می‌اندازند در حالی که تو هنوز همانند یک جنگجو، آماده حمله به لشکر دلقک‌های این سیرک هستی... هنوز جنگ در وجودت مانده؛ هنوز گوش‌هایت از صدای برخورد شمشیر‌ها پر است و سینه‌ات می‌سوزد از فرو رفتن نیزه میان استخوان‌هایت. جنگ تمام شده و تو دلقک اصلی این سیرک شده‌ای! دلقکی که بلد نیست بخندد فقط می‌تواند بجنگد و همین دلقک جنگجو، سیرک بیرون از اتاق را از خنده روده‌بُر می‌کند!

 

۰۵ خرداد ۰۴ ، ۲۰:۳۸

حبسیده در خود

کاغذ مشکی سیگار می‌سوزد و سرخ می‌شود. انگشتم روی فیلتر نحیف سیگار می‌سوزد و رنگ‌های بلاتکلیف روی میز هستند و کلمات وامانده‌ی من در هوا پرسه می‌زنند! 

نمی‌خواهم از تو و برای تو چیزی بنویسم اما پناه این همه درماندگی، این همه به خود لرزیدن نیست! پناه، رگ‌های آبی زیر پوست شفافت می‌توانست باشد ولی ترجیحم این است که تصور کنم اگر بودی، رگ‌هایت تا کنون پوسیده بودند.

۲۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۳۹

مرز تیغ

نگذاشتم هیچ‌کس برود اما هیچ‌کس مانع رفتن خودم نشد! رفتن گاهی تیزیِ تیغ روی شاهرگ گلوی خود آدم است. یک تیزیِ تهدیدکننده! این‌که این تیزی شاهرگ گلو را بزند یا نه اما دست خود آدم نیست. اگر بگذارند که برود یعنی اجازه دادند که تیزی، فشار بیشتری به رگ بیارورد و راستش را بخواهی، من تمام شاهرگ‌هایم را بریدم و کسی دست نگذاشت روی این تیغ... .

قبل‌تر از این‌ها هم درباره گوی داغ حرف زده بودیم. پیش از ما هم گفته بودند که: «عاشقی مثل نگه‌داشتن یک گوی داغ در دست است» و خوب می‌دانم که کار هر کس نیست این خرمن را کوفتن!

حالا من خودم یک گوی مذاب شده‌ام. خودم می‌جوشم در خودم و ذوب می‌شوم روی دست خودم... و کاش، فقط ای کاش، کسی برای لحظه‌ای این گوی مذابِ دائم‌الفوران را در دستان یخ‌زده خودش نگه‌می‌داشت... نمی‌دانم! شاید دیگر باز می‌ایستادم از سوختن؛ از دائما سوختن... .

پی نوشت: تو، زخم پس از زخم نبودی؛ تو زخمِ توی زخم هستی.

برای آن‌که بگویم «می‌ارزید» جان کندم!

نمی‌ارزید

و جانم هم کنده نشد! 

چنان نعش باد کرده نهنگ وبال نفس‌های بی هدفم شده.

پشت لب‌هایم کلمه‌ها می‌کوبند تا مثل خون که از زخم فواره می‌زند، بیرون بریزند. لب‌هایم را بهم می‌دوزم همانطور که زخم را بخیه می‌کنند.
با کلمه‌های عاصی حرف می‌زنم؛ باید بفهمند که کسی خریدارشان نیست. بفهمند که نای گفتنشان هم نیست!
انگار که گداخته آتش‌فشان می‌شوند و فرو می‌روند توی گلویم.
می‌دانم ای عجایب المخلوقات ناگفتنی! می‌فهمم! حواسم هست که چه موجود بی چفت و بستی شده‌ام در حالی که چقدر مجبورم روی هر مرزی، افسار به دهان خودم بزنم تا مبادا با این کلمات وحشی، پته احساساتم را روی آب نریزم.
روی مرز مستی بایستم
روی مرز بغض مکث کنم
روی مرز عربده خاموش بشوم
و روی هزار مرز دیگر که مبادا دهانم بترکد از کلماتی که تک تک‌شان تو را می‌خواهند!
حواسم هست.

 

«تنهایی» دارد ترقوه‌ام را خرد می‌کند.

ترقوه نخستین استخوانی است که در بدن تشکیل می‌شود. «تنهایی» دارد ابتدا و انتهایم را درهم می‌شکند.

انگشتانم می‌لرزند وقتی پنجه در پوچی می‌افکنم. مشت در هوا می‌کوبم و دندان روی هم می‌سایم و «تنهایی» دارد مرا خرد می‌کند.

خواب از سر ستاره‌ها پریده است و خون از چشم آسمان چکیده...
چقدر تصویری است خالی از واقعیت!
من متهمِ همیشگیِ این خالی بودن از واقعیت هستم. متهمی غوطه‌ور در تو و دنیایت که به شدت واقعیت دارد و مدام، خالی بودن مرا پس می‌زند و من، مثل یک ستاره خونی سقوط کرده در دریایی دیوانه، مدام به سینه صخره می‌خورم
بر می‌گردم به دریای واقعی تو
می‌خورم به صخره خیالی خودم
یک دریا واقعیت
یک صخره و یک ستاره موهوم.