همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

۱۶ مطلب با موضوع «شورش» ثبت شده است

هیولاها در حال لانه کردن در حفره به حفره مغزم هستند! جمجمه‌ام را اگر باز کنی، گله‌ای از هیولا لیز میخورند بیرون! لزج و چسبناک و غلیظ با صورت و بدن‌هایی که انگار خودشان هم از هیولا بودنشان مطمئن نیستند.

چه جانورانی نطفه می‌بنند در روحم این روز‌ها؟!

هیولاهایی بی آزار که فقط می‌خواهند از این جسم عفونی و روح زخمی من بیرون بپاشند و آن‌قدر عاجز اند که نمی‌توانند شکافی درونم ایجاد کنند تا هم خودشان نجات پیدا کنند و هم من خلاص شوم. مدام از مغزم تا شاهرگ روی گردنم سُر می‌خورند و حس می‌کنم تنشان بنفش است و چشمانشان سبز لجنی...

گرفتار شدم؛ گرفتارشان کردم!

۲۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۵۹

طناب متعفن

دلم می‌خواهد انگشت فرو کنم توی حلقم و تا سیاهرگ قلبم انگشتم را کش بدهم بلکه احساسی که تمام این سال‌ها به تو، تو امن‌ترین نقطه زندگی را داشتم روی صورتت استفراغ کنم حتی با وجود این‌که صورتت هزار کیلومتر از دهانم دور است!

این احساسات وامانده‌ای که به تو دارم عفونت توی زخم هستند. هیچ کاری جز بالا آوردنشان نمی‌توانم بکنم. از قلبم تا حلقم احساسی که به تو دارم مثل یک طناب از چرک و نکبت است که راه نفسم را بسته است.

۲۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۳۷

این پرده اول بود

در سِیر مرا کشتن، صدایت «قتاله» و «مقتل» بود! 

 

به هر حال توی هر سوراخی هم که پنهان شویم و در هر بحرانی که باشیم، مرداد با قدرت مرداد است!

برای تحملش، اندکی راک و هارد راک روی پنجه‌های خونین و آتشینش می‌پاشیم!

پیرامون نوشت: یهو یادم افتاد اتفاقا ما خیلی هم آدمای متمدنی هستیم!

گرمای خون که در موی‌رگ های چشمانم می‌دوید را حس می‌کردم و زل زده بودم به جای شمشیری که زنجیر های زره‌اش را از هم دریده بود.
حتی می‌توانستم صدای سر خوردن قطره‌های خونش را روی دانه‌های زنجیر بشنوم.
از کجا به اینجا رسیدیم؟ چه کسی به ما حمله‌ور شده بود؟ 
هیچ یادم نمی‌آید! انگار چشمانم را وسط خواب باز کرده بودم و پرت شده بودم میان میدان جنگ؛ جنگی که فقط خون می‌ریخت و نمی کُشت!
می‌خواستم بگویم: «ما که کنار دریا خوابیدیم! زیر صدای بال مرغ‌های دریایی!»
که طوفان گرفت و قطره‌های خون و دانه‌های زنجیر زره‌اش را باد با خود برد.
می‌خواستم بپرسم: « اگر دریا را باد برد، کدام گوری باید دنبال این همه آبی بگردم پس؟!» اما خون، صدایم را حتی سرخ کرده بود.

می‌خواستم برایت بنویسم، نشد!

می‌خواستم زل بزنم در چشم‌هایت و بگویم، نشد!

و هزاران «می‌خواستم» های دیگر! حتی «می‌خواستمت!» و نشد...

ولی باید می‌دانستی...باید می‌دانستی آنقدر که سرما و سیاهی در جان همه سرایت می‌کند، گرما و شور راه به جان کسی نمی‌برد...

باید می‌دانستی من تکه سنگ نبودم؛ فقط یک رود بودم که یخ‌بسته بود! یک رود که روزی سرش به سنگ خورده بود و پای همان سنگ، یخ‌بسته بود.

باید می‌دانستی چقدر دیر رسیده‌ام... چقدر دیر رسیده‌ای!

می‌خواستم بگویم یا بنویسم آدم، عادت می‌کند به چیزی که تبدیل شده! می‌خواستم بدانی آدم، دیگر مثل سابقش نمی‌شود اما دیر شده بود!

باید بدانی اتفاقا بهتر است هرگز نرسی به آدمی که دیر شده!

آن شب چله زمستان که دیدمش،سپیدی موهایش،شبیه برف نشسته بر روی سنگ های سینه کوه بودند؛هنگامی که شب به اوج می رسد و برف ها،روی سیاهی سنگ ها می درخشند.
آن شب آخر اردیبهشت هم که دیدمش،برف روی موهایش درخشان تر شده بود. انگار یک شاخه آلبالو،روی لب هایش جان داده بود و عصاره شب،از دور چشم هایش می چکید.
حرف می زد و یکی از رگ های قلب من،منجمد تر می شد تا تصویرش را محکم تر در خون یخ بسته ام،نگه دارد...

وسط چه جهنمی گیر کرده ام؟! میدانی؟!
میدانی اینجا،کجای جهنم است دقیقا؟!
چه قسمت هایی دیگری از این جهنم مانده که هنوز به آنها نرسیدم؟!
رویا به رویا،رشته به رشته طناب بافته و انداختند دور گردنم
دانه به دانه،زنجیر شده اند دور مچ پاهایم!
تا به حال،وضعیت اینقدر عجیب،جهنمی نشده بود!
 همه رویاهایی که همه آدم ها را رو به جلو می برند یا آن ها را سر پا نگه می دارند،چنان از درون استخوان هایم را دارند خرد می کنند که هزار تکه شده ام! هزار پاره! 
رویا ها،آلت قتاله ام شدند و‌ نمیکشند! فقط خون و استخوانم را میخورند و منتظر اند تا تبدیل به واقعیت شوند!
 در حقیقت اما رویا ها،واقعیت مرگم را می سازند نه زندگی که آرزویش را دارم!

از همه آدم ها

هر چیزی را ممکن است فراموش کنم، مگر انگشتانشان را!

اینجا صبح است.گربه ها کف حیاط می خزند،رویا هایم کف مغزم جولان می دهند،کابوس ها پشت پلک هایم مارش می روند!

شاید دست من نباشد اما احتمالش هست همه چیز،در میان راه تمام شود و نصفه و نیمه ،تا ابد،باقی بماند.

شبیه یک نهال همیشه سبز که نه می خشکد و نه بیشتر می رویَد.