همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

۲۸ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۰:۰۰

امکانِ محال بودن

بنویسم یا ننویسم، مُرده‌ام!

بنویسم، شرح مردگی است؛ ننویسم، شرح مردن.

جنازه‌، جنازه است دیگر!

۲۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۵۹

طناب متعفن

دلم می‌خواهد انگشت فرو کنم توی حلقم و تا سیاهرگ قلبم انگشتم را کش بدهم بلکه احساسی که تمام این سال‌ها به تو، تو امن‌ترین نقطه زندگی را داشتم روی صورتت استفراغ کنم حتی با وجود این‌که صورتت هزار کیلومتر از دهانم دور است!

این احساسات وامانده‌ای که به تو دارم عفونت توی زخم هستند. هیچ کاری جز بالا آوردنشان نمی‌توانم بکنم. از قلبم تا حلقم احساسی که به تو دارم مثل یک طناب از چرک و نکبت است که راه نفسم را بسته است.

۲۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۳۹

مرز تیغ

نگذاشتم هیچ‌کس برود اما هیچ‌کس مانع رفتن خودم نشد! رفتن گاهی تیزیِ تیغ روی شاهرگ گلوی خود آدم است. یک تیزیِ تهدیدکننده! این‌که این تیزی شاهرگ گلو را بزند یا نه اما دست خود آدم نیست. اگر بگذارند که برود یعنی اجازه دادند که تیزی، فشار بیشتری به رگ بیارورد و راستش را بخواهی، من تمام شاهرگ‌هایم را بریدم و کسی دست نگذاشت روی این تیغ... .

۲۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۳۷

این پرده اول بود

در سِیر مرا کشتن، صدایت «قتاله» و «مقتل» بود! 

 

وقتی قمیشی داشت می‌خوند: «تو ماه منی که تو بارون رسیدی/ امید منی تو شب ناامیدی» من تمام ذراتِ وجودِ آکنده به اندوهم رو جمع کردم توی چشم‌هام تا این قاب رو از تو پس نگاهم ثبت کنم که داشتی کاغذ نمونه عطر‌ها رو بو می‌کردی که تصمیم بگیری کدوم عطر برای گرمایی که پیش رو هست، مناسبه. وقتی که صدای قمیشی از لای در نیمه باز کافه میومد که: «و به شوق فردا تو را خواهم دید، چشم راه می‌مانم» من، منِ تکه پاره، باز هم به تویی که حواست به طرز نگاه من نبود، نگاه می‌کردم.

حرف می‌زدی و من توی هر لحظه از سکوتم می‌پرسیدم که: «چطور؟! چطور پیش روی تو اینجا نشستم و دَم نمی‌زنم از جانی که کندم تا همین‌جا!» مدام به خودم می‌گفتم: «سنگ شدم اما صبور نه!» 

دیگر نه می‌دانم نه توان فهمیدنش را دارم که چطور از پس این همه عذاب، این همه اندوه و این همه زخم سر به مهر بر می‌آیم! 

دیگر حتی برابر تو هم از خودم می‌ترسم! می‌ترسم که برایت چه تاب‌هایی که نمی‌آورم! وحشت بَرَم داشته و لب نمی‌زنم...!

شاید نباید این همه راه می‌آمدم؛ شاید نباید به شوق فردای دیدنت چشم به راه می‌ماندم و نباید امیدم می‌ماندی تو شب ناامیدی...

حالا این غم را روی شانه‌هایم به دوش می‌کشم که چرا گذاشتم شوق عشقت، رنج بار هستی‌ام شود و دیر یا زود باید که این زخم را سر ببُرم از توی چشم‌هایی که حواست به آن‌ها نیست؛ از کلماتی که نمی‌خوانی‌شان و از زندگی که دیگر ممکن نیست با تو؛ نه با تو نه بی تو.

پی نوشت: چه ساده نیزه‌ کوبیدی به قلبم

چه ساده نیزه‌ات رو بیرون کشیدی!

چجوری اومدم این همه راه رو!

چجوری این همه راه رو ندیدی...

قبل‌تر از این‌ها هم درباره گوی داغ حرف زده بودیم. پیش از ما هم گفته بودند که: «عاشقی مثل نگه‌داشتن یک گوی داغ در دست است» و خوب می‌دانم که کار هر کس نیست این خرمن را کوفتن!

حالا من خودم یک گوی مذاب شده‌ام. خودم می‌جوشم در خودم و ذوب می‌شوم روی دست خودم... و کاش، فقط ای کاش، کسی برای لحظه‌ای این گوی مذابِ دائم‌الفوران را در دستان یخ‌زده خودش نگه‌می‌داشت... نمی‌دانم! شاید دیگر باز می‌ایستادم از سوختن؛ از دائما سوختن... .

پی نوشت: تو، زخم پس از زخم نبودی؛ تو زخمِ توی زخم هستی.

این‌که چرا شیفته نهنگ‌ها و وال‌ها هستم، نامشخص بودن علت خودکشی‌شان نیست؛ برای این شیفته این جانوران غول‌پیکر هستم که به رغم معلوم نبودن دلیل خودکشی‌شان این موضوع ثابت شده است که اگر نهنگی خودش را به ساحل بیفکند، هر چند بار که او را، یا آن‌ها را، به دریا برگردانند باز هم آن‌ها کمی جلوتر خودشان را به قصد مرگ به ساحل خواهند انداخت.

شیفته همین شده‌ام...! همین که راهشان «باید» ختم به ساحل شود.

دو گردنبند دارم که هربار حس می‌کنم چیزی نمانده تا به ساحل افکنده خودم، آن‌ها را می‌اندازم دور گردنم. حتی تا جایی پیش رفتم که تصویر زنگ‌زده‌شان هم بعد از آن‌که لاشه باد کرده‌ام در ساحل پیدا می‌شود را در ذهنم متصور شده‌ام. انگار که پلاک شناسایی شهیدی باشند که از نبرد خونین میان خودش و زندگی، شکست خورده.

خلاصه که هر بار نشانی از نهنگی دور گردنم دیده شد، بدانید که جنگ بالا گرفته است و احتمال رسیدن به ساحل قوی تر شده است!

گردنبند‌های مذکور:

 

برای آن‌که بگویم «می‌ارزید» جان کندم!

نمی‌ارزید

و جانم هم کنده نشد! 

چنان نعش باد کرده نهنگ وبال نفس‌های بی هدفم شده.

او: می‌خواهی دست در آب فرو بیاورم، گوش ماهی‌ها را از گوش‌هایت جدا کنم و مرجان‌هایی که در کاسه چشمانت لانه کرده‌اند را خانه خراب کنم؟

من: نه جانم! دیر است! آب، ریه‌هایم را سنگین کرده و «شاید» برنگردم روی آب... دیر است جانم! من احتمال حضور تو در ساحل را به این یقین که غرق شده‌ام، نمی‌فروشم.

پشت لب‌هایم کلمه‌ها می‌کوبند تا مثل خون که از زخم فواره می‌زند، بیرون بریزند. لب‌هایم را بهم می‌دوزم همانطور که زخم را بخیه می‌کنند.
با کلمه‌های عاصی حرف می‌زنم؛ باید بفهمند که کسی خریدارشان نیست. بفهمند که نای گفتنشان هم نیست!
انگار که گداخته آتش‌فشان می‌شوند و فرو می‌روند توی گلویم.
می‌دانم ای عجایب المخلوقات ناگفتنی! می‌فهمم! حواسم هست که چه موجود بی چفت و بستی شده‌ام در حالی که چقدر مجبورم روی هر مرزی، افسار به دهان خودم بزنم تا مبادا با این کلمات وحشی، پته احساساتم را روی آب نریزم.
روی مرز مستی بایستم
روی مرز بغض مکث کنم
روی مرز عربده خاموش بشوم
و روی هزار مرز دیگر که مبادا دهانم بترکد از کلماتی که تک تک‌شان تو را می‌خواهند!
حواسم هست.