همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

+ چرا به این زندگی ادامه دادی؟

- ادامه دادم تا «تو» این سوال رو ازم بپرسی و بگم به خاطر «تو»!

به خاطر تو می‌شد این زندگی رو ادامه داد.

حالا دیگر می‌توانم بگویم که «دیر زمانی» است بغض‌های عقیم شده در گلویم را با نخ‌ سیگار‌ها پیوند می‌زنم تا این لخته شومِ تنهایی را با دود از گلویم بیرون بفرستم.
حسابش از دستم در رفته که چند نخ شده... یقیناً آنقدر نخ به نخ، بغض دود کرده‌ام که لباس قابلی بر تن این شهر شود!
دیر زمانی است که پاکت خالی سیگار‌ها، مدفن بغض‌هایم شده‌اند و گوشه و کنار شهر پر است از پاکت‌های خالیِ پر از بغض.

 

«تنهایی» دارد ترقوه‌ام را خرد می‌کند.

ترقوه نخستین استخوانی است که در بدن تشکیل می‌شود. «تنهایی» دارد ابتدا و انتهایم را درهم می‌شکند.

انگشتانم می‌لرزند وقتی پنجه در پوچی می‌افکنم. مشت در هوا می‌کوبم و دندان روی هم می‌سایم و «تنهایی» دارد مرا خرد می‌کند.

خواب از سر ستاره‌ها پریده است و خون از چشم آسمان چکیده...
چقدر تصویری است خالی از واقعیت!
من متهمِ همیشگیِ این خالی بودن از واقعیت هستم. متهمی غوطه‌ور در تو و دنیایت که به شدت واقعیت دارد و مدام، خالی بودن مرا پس می‌زند و من، مثل یک ستاره خونی سقوط کرده در دریایی دیوانه، مدام به سینه صخره می‌خورم
بر می‌گردم به دریای واقعی تو
می‌خورم به صخره خیالی خودم
یک دریا واقعیت
یک صخره و یک ستاره موهوم.

 

مغزم را که کنار بگذارم، سر انگشتانم هم حافظه دارند؛ درست مثل همان حافظه‌ای که در مغزم قرار دارد.
با تک تک سر انگشتانم، آنچه لمس می‌کنم را ثبت می‌کنم.
مثلا رد استخوان فک پایینی گربه‌ها
پنج ضلعی‌های پوست مار
نرمی پوست مچ دست‌های تو
رگه‌های گلبرگ‌های نرگس
همه چیز را سر انگشتانم به خاطر می‌آورند حتی اگر فراموش کرده باشم کی و کجا لمسشان کردم.

 

به هر حال توی هر سوراخی هم که پنهان شویم و در هر بحرانی که باشیم، مرداد با قدرت مرداد است!

برای تحملش، اندکی راک و هارد راک روی پنجه‌های خونین و آتشینش می‌پاشیم!

پیرامون نوشت: یهو یادم افتاد اتفاقا ما خیلی هم آدمای متمدنی هستیم!

گرمای خون که در موی‌رگ های چشمانم می‌دوید را حس می‌کردم و زل زده بودم به جای شمشیری که زنجیر های زره‌اش را از هم دریده بود.
حتی می‌توانستم صدای سر خوردن قطره‌های خونش را روی دانه‌های زنجیر بشنوم.
از کجا به اینجا رسیدیم؟ چه کسی به ما حمله‌ور شده بود؟ 
هیچ یادم نمی‌آید! انگار چشمانم را وسط خواب باز کرده بودم و پرت شده بودم میان میدان جنگ؛ جنگی که فقط خون می‌ریخت و نمی کُشت!
می‌خواستم بگویم: «ما که کنار دریا خوابیدیم! زیر صدای بال مرغ‌های دریایی!»
که طوفان گرفت و قطره‌های خون و دانه‌های زنجیر زره‌اش را باد با خود برد.
می‌خواستم بپرسم: « اگر دریا را باد برد، کدام گوری باید دنبال این همه آبی بگردم پس؟!» اما خون، صدایم را حتی سرخ کرده بود.

یک نفر باشد که پای آدم را بند کند به ماندن...!

و تو چون سایه ها به هنگام غروب خورشید

چون گذر باد از لا به لای شاخه درختان

 و چون عبور نور از روی آب

یک محال ممکن هستی!

به دست آوردنت 

چیزی شبیه به تلنگر زدن به حباب است

حبابی که تمام امکان بودنش در لمس نشدن است!

چگونه است که این پیله صبور، تمام پروازم را بلعیده است؟!

چگونه پروانه‌ای شدم که خواب غرق شدن را می‌بیند؟!

و رنگ‌ها چقدر روی بال‌هایم مرده‌اند!

اگر دست من بود از سبزی برگ‌ها بالا می‌رفتم، چنگی در آسمان می‌انداختم و برایت مشتی بارانِ مروارید می‌آوردم 

 اما تو می‌دانی دست من نیست

و معنای کلمه «تو» چقدر آبی است!

چگونه است که از گریختن سایه‌ها بیزارم؟

کاش از شاخه‌ها یک در میان بالا می‌پریدی

کاش دیوانه‌ای بودی

رقصنده

زیر بارانِ مروارید

آن‌ وقت ترسم از غرق شدن می‌ریخت

یاد صدفی می‌افتادم...

و با نخستین باد، زیر سایه‌های خاکستری خورشید 

مردگی رنگ‌های بالم را در آبی دریا غسل می‌دادم

اما تو می‌دانی دست من نیست! 

من اما خواب نامه‌های خیس را در مشت تو می‌بینم!