در یک مرداد جانکاه، روی صندلی های توی ترمینال که انگار لجن رویشان بسته بود،نشسته بودیم و من به سپیدی پوست دستانش خیره بودم.به گمانم او هم داشت به شلنگ آبی که روی آسفالت ها جان می کند،نگاه می کرد.
یادم نیست که چرا گفت: ((این زندگی بوی خاک گرفته! بیارم سال بلوا رو بخونی؟!))
به چشمانش نگاه کردم.توی دلم گفتم:((ریشه این زندگی که توی چشمای توئه که سبز سبزه!))
به خودش اما گفتم:(( نه...هنوز طاقت عاشقانه های سبزآبی کبود اون کتاب رو ندارم!))
تکه ای از پوست لبش را با دست کند و گفت:((خوب میکنی! نمیخواد هم بخونی اصلا! من خوندم،خاک گرفت زندگیمو...))
چشم از سبزی چشم هایش برنداشتم.نگاهم ، اگر دست و تن داشت،می فهمید چنان در آغوش کشیدمش که از چشم زندگی دور بماند! چنان در آغوشم پنهانش کردم که بلوای این مرداد و این سال،به برف پوستش گزندی نزند.
نگاهم اگر دست و تن داشت،یک آغوش تماماً مخصوص می شد برای او.