همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

در یک مرداد جانکاه، روی صندلی های توی ترمینال که انگار لجن رویشان بسته بود،نشسته بودیم و من به سپیدی پوست دستانش خیره بودم.به گمانم او هم داشت به شلنگ آبی که روی آسفالت ها جان می کند،نگاه می کرد.
یادم نیست که چرا گفت: ((این زندگی بوی خاک گرفته! بیارم سال بلوا رو بخونی؟!))
 به چشمانش نگاه کردم.توی دلم گفتم:((ریشه این زندگی که توی چشمای توئه که سبز سبزه!))
به خودش اما گفتم:(( نه...هنوز طاقت عاشقانه های سبزآبی کبود اون کتاب رو ندارم!))
تکه ای از پوست لبش را با دست کند و گفت:((خوب میکنی! نمیخواد هم بخونی اصلا! من خوندم،خاک گرفت زندگیمو...))
چشم از سبزی چشم هایش برنداشتم.نگاهم ، اگر دست و تن داشت،می فهمید چنان در آغوش کشیدمش که از چشم زندگی دور بماند! چنان در آغوشم پنهانش کردم که بلوای این مرداد و این سال،به برف پوستش گزندی نزند.
 نگاهم اگر دست و تن داشت،یک آغوش تماماً مخصوص می شد برای او.

آمد و نشست روی مخمل آبی کبود کاناپه،کنار من.گفت: ببین این عکس رو!
 کتاب را بستم.فاصله کاناپه تا زمین،زیاد نبود و کتاب را گذاشتم روی زمین.جوری کتاب را با ظرافت،زمین گذاشتم که انگار آیات مقدسی به دست یکی از حواریون در آن نوشته شده بود.
 عکس را از دستش گرفتم و‌ نگاه کردم.خودش بود. همانطور که نگاهم روی سیاه و سفید عکس مانده بود پرسیدم: عکاسش کیه؟
سرش را که از تعجب کشید عقب،بوی موهایش در هوا پخش شد.گفت: معلومه! خودت! کی همچین عکسی از من میگیره؟! 
نگاهم را از عکس برنداشتم.به سیگار لای انگشتانش خیره شدم و گفتم: یادم نمیاد من همچین عکسی ازت گرفته باشم.
برگشتم که نگاهش کنم،رفته بود.
کتاب،کتاب خودش بود؛عکس هم عکس خودش اما من یادم نمی آمد کجای آن کتاب و عکس بودم...
 یادم نمی آمد کی و‌ کجا آنقدر عکس از کسی گرفتم که حالا،یک عطر منتشر در خانه است!
 مشتی کلمه ی پخش شده روی کاغذ...
 آدم همه ی زندگی من،کجای زندگی ام را زیسته که به یاد نمی آورمش؟!

اینجا صبح است.گربه ها کف حیاط می خزند،رویا هایم کف مغزم جولان می دهند،کابوس ها پشت پلک هایم مارش می روند!

شاید دست من نباشد اما احتمالش هست همه چیز،در میان راه تمام شود و نصفه و نیمه ،تا ابد،باقی بماند.

شبیه یک نهال همیشه سبز که نه می خشکد و نه بیشتر می رویَد.

هوس از تو جان بگیرد

به که گویمت چه بودی؟!

مگر از تو دل ربودم

که من از منم ربودی...؟

برایم مهم نیست دیگران،حسرت را چطور توصیف می کنند یا به چه حالتی می گویند: حسرت!

برای من حسرت،یعنی جای  خالیِ عمیقِ یک شخص یا احساسی که به مدت زیادی،دوستانه ترین حس و حال زندگی ام را با آن شخص یا حس،تجربه کردم.

برای من حسرت،فقدان عمیق و جای خالی بی انتهای یک علاقه مداوم و متدد است؛علاقه و احساسی که مانند مرهم و مانند یک پناهگاه بوده و حالا،ویران شده و این ویرانی را یارای بازسازی نیست!

یک فقدانِ همواره

یک جای خالی همیشگی؛به همان میزانی که آن حس یا آن شخص از دست رفته،همیشه و همیشه بود!

برایم حسرت،یعنی هزار سال دیگر هم که بگذرد،هزار برابر حال خوب و آدم خوب دیگر هم که در زندگی ام تجربه کنم،آن جای خالی لعنتی،هرگز پر نمی شود.حتی با خود آن احساس یا شخصِ از دست رفته!

حسرت یعنی هر چقدر از این فقدان بگویی،جایش پر نخواهد شد! هر چقدر که بگویی!

تو هی بخند!

هی جیغ بکش!

هی یادم بیار چی دوست دارم! دوست دارم چیکار کنم!

تو هی آشوب کن!

به اندازه هزار سال نوری است که دارم فکر میکنم کدام بد تر است؟!

-عاشق عطر ها شدن

یا

-عاشق صدا شدن

هیچکدام را هیچ جور نمی توان توصیف کرد! از این بدتر،هیچ کدام را نمی شود نگهداشت؛مثل عکسی از چهره یا یادگاری مثل یک گردنبند.

چطور بگوییم فلانی صدایش چقدر زیباست! عطر فلانی چقدر معرکه بود!

تمامی توصیف هایی که برای صدا یا عطر قرار است به کار ببریم،برای هر کس معنای متفاوت دارد.

از طرفی دیگر،چطور عطر یا صدای کسی را به دیگری نشان دهیم؟! مثلا بگوییم فلانی بیا! بیا گوشم را جر بده و ببین صدای معشوقه را! یا بیا این تکه پوست من را ببر و عطر او را بو بکش!

به اندازه میلیون ها سال نوری است که فکر می کنم: چگونه بیاییم  تا به خود،گوش کشان،کشانمت؟! 

عجیب است...! آدم چطور میتواند دلتنگ جایی شود که نه رفته نه دیده؟! دلش آدم ها،غذا ها،صدا و رایحه هایی را بخواهد که شاید اصلا وجود ندارند!

ضرر بیداری مداوم،همین است!

 آدم وقتی خوابش نبرد،ذره ذره کنترل روح و ذهنش را از دست میدهد و روحش تا جایی از هم گسیخته میشود که به آخرین ذره بنیادین جهان هم سر می کشد!

خوب است که آدم دلش برای کسی تنگ شود بی آن که عذاب بکشد

خوب است آدم دلش برای کسی که تنگ می شود،لبخند بنشیند گوشه لبش...

خوب است دلتنگ کسی شوی و بغض،خفه ات نکند! بر عکس،شوق آن لحظه ها ی دور،به خنده ات بیاندازد...

دلتنگی خوب،خیلی دلچسب است!

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد

رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده!