همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

می‌خواستم برایت بنویسم، نشد!

می‌خواستم زل بزنم در چشم‌هایت و بگویم، نشد!

و هزاران «می‌خواستم» های دیگر! حتی «می‌خواستمت!» و نشد...

ولی باید می‌دانستی...باید می‌دانستی آنقدر که سرما و سیاهی در جان همه سرایت می‌کند، گرما و شور راه به جان کسی نمی‌برد...

باید می‌دانستی من تکه سنگ نبودم؛ فقط یک رود بودم که یخ‌بسته بود! یک رود که روزی سرش به سنگ خورده بود و پای همان سنگ، یخ‌بسته بود.

باید می‌دانستی چقدر دیر رسیده‌ام... چقدر دیر رسیده‌ای!

می‌خواستم بگویم یا بنویسم آدم، عادت می‌کند به چیزی که تبدیل شده! می‌خواستم بدانی آدم، دیگر مثل سابقش نمی‌شود اما دیر شده بود!

باید بدانی اتفاقا بهتر است هرگز نرسی به آدمی که دیر شده!

شهر،باران خورده بود و نشسته بودیم توی آخرین سنگر:کاناپه آبی کبود.نگاه می کردم به چین هایی که باد،روی لباسش می انداخت.سیگار می کشید؛یا به گمانم که داشت سیگار می کشید.من،ردپای باران را بو می کشیدم و صدای نفس هایش را می شنیدم.دم دم های نامردی پاییز بود.نارنجی آسمان داشت فرو می رفت توی سورمه ای شب.

من چشمانش را نمی دیدم اما می فهمیدم که خیره است به نقطه ای نا معلوم و ذهنش،در مه فرو رفته.گفت:"میدونی چقدر گریه سر راهم هست که تو،توی هیچکدومشون کنارم نیستی؟!"

مثل کسی که از خیرگی به یک تابلوی نقاشی شده از صحنه ی جنگی،نگاهش بر می گردد،نفس عمیقی کشیدم و چشم،از پیچ و خم لباسش برداشتم.گفتم:"خودت می خوایی نباشی؛من که همینجام.همیشه." سرش را تکان داد و گفت:"قول بده توی یکی از این گریه ها،باشی و منو دلداری بدی!"

آسمان،رنگ کاناپه شده بود و من،تنها نشسته بودم و شهر را خشکسالی گرفته بود و پاییز،هنوز پی نامردی بود.من همان جا بودم و او،زیر یک گوشه از همین آسمان گردِ کبود،نشسته بود کنج گریه هاش؛به گمانم که گریه می کرد!

باد گرفت و بوی گریه هایش رفت توی چشمانم.

آن شب چله زمستان که دیدمش،سپیدی موهایش،شبیه برف نشسته بر روی سنگ های سینه کوه بودند؛هنگامی که شب به اوج می رسد و برف ها،روی سیاهی سنگ ها می درخشند.
آن شب آخر اردیبهشت هم که دیدمش،برف روی موهایش درخشان تر شده بود. انگار یک شاخه آلبالو،روی لب هایش جان داده بود و عصاره شب،از دور چشم هایش می چکید.
حرف می زد و یکی از رگ های قلب من،منجمد تر می شد تا تصویرش را محکم تر در خون یخ بسته ام،نگه دارد...

دنیا پر است از آدم هایی که به یکدیگر قول داده اند دیگر شروع نکنند! پر است از آدم هایی که قول داده اند که تمام شوند.

ترجیح می دهم باور کنم که دنیا پر است از آدم هایی که بالاخره،یک روز،دلتنگی خفتشان کرده!

اما واقعیت این است که دنیا از آدم هایی لبریز است که آموخته اند با دلتنگی چه باید کرد!دلتنگی،همان قدر بدیهی،منطقی و غیر قابل انکار و تغییر است که یک توده ی سرطانی!به همان میزان که رک و بی پرده می گویند یک توده سرطانی در بدنت هست،همین قدر ملموس می توان گفت که دلتنگم! به همان میزان که درمان سرطان،نتیجه ای نا معلوم دارد و آغاز روند درمان هم یک انتخاب است،چگونگی رفع دلتنگی هم به همین روند شبیه است.

آدم نمی تواند وقتی دلتنگ است،خوب باشد! آدم یا از پا می افتد یا یاد میگیرد با دلتنگی،زندگی کند.حالت سومی وجود ندارد!

فکرش را کرده ای؟! چندین دهه  تغییر فصل از تابستان به پاییز و از زمستان به بهار را تجربه کرده ای؟!
 چه راز سر به مهری در هر بار این تغییر تکراری هست که هر چقدر دیگر هم که تکرار شود،زجر آور است؟!
انگار هر بار که حضرت پاییز شال و کلاه می کند که بیاید پی نامردی توی کوچه ها،تکه ای از جانم، گم می شود و من هر بار،به خودم قول می دهم که امسال دیگر پیدایش می کنم اما دقیقا چه چیزی را؟! چه چیزی را هر بار از من می گیرد این نارنجی مرموز؟!
و هر بهاری که پاشنه ور می کشد تا بیاید به طنازی،یک تکه جان جدید در قلبم می گذارد من اما،دلم همان تکه جانی را می خواهد که هر بار پاییز،به سرقتش برد!
پاییز،همیشه آشوب بوده و هست! حتی تمام آرامشی که تاریکی و نارنجی بودنش به آدم می دهد،مثل یک متهم در سایه است؛ نه مثل بهار که باران بی امانش،از فرط عصیان و آزادی است.
 پاییز،همیشه همه چیز را با خودش برده!چطور دوستش داشته باشم این دستان آغشته به تاریکی را ؟!

وسط چه جهنمی گیر کرده ام؟! میدانی؟!
میدانی اینجا،کجای جهنم است دقیقا؟!
چه قسمت هایی دیگری از این جهنم مانده که هنوز به آنها نرسیدم؟!
رویا به رویا،رشته به رشته طناب بافته و انداختند دور گردنم
دانه به دانه،زنجیر شده اند دور مچ پاهایم!
تا به حال،وضعیت اینقدر عجیب،جهنمی نشده بود!
 همه رویاهایی که همه آدم ها را رو به جلو می برند یا آن ها را سر پا نگه می دارند،چنان از درون استخوان هایم را دارند خرد می کنند که هزار تکه شده ام! هزار پاره! 
رویا ها،آلت قتاله ام شدند و‌ نمیکشند! فقط خون و استخوانم را میخورند و منتظر اند تا تبدیل به واقعیت شوند!
 در حقیقت اما رویا ها،واقعیت مرگم را می سازند نه زندگی که آرزویش را دارم!

از همه آدم ها

هر چیزی را ممکن است فراموش کنم، مگر انگشتانشان را!

اگر آسفالت های روی خیابان های این شهر می توانستند زبان باز کنند و حرف بزنند،شهادت می دادند چه کسی بیشتر از همه، در این شهر، منتظر بوده است؟! می گفتند چه کسی بیشتر از همه،لگد به خیابان ها زده و شهر را قدم زده ؟! حداقل من را به یاد می آوردند برای آن حجم از انتظارم!درخت های کاج سر به فلک کشیده یک گوشه ی شهر که حالا خودشان هم مدفن خیابان ها شدند،شاهد عینی انتظار من بودند! اگر بودند!

آن کاج ها که حالا خفته در بستر آسفالت ها هستند،همیشه سبز بودند؛حتی زیر خروار ها برفی که هیچ وقت در این شهر نبارید!

همیشه سبز و همیشه منتظر!

حالا خودم، برای خودم،درخت کاج سبز و تنومندی شده ام!بپرس چرا سبز؟ بپرس!

مگر رنگ چشم های تو سبز نبود؟!مگر هر روز خدا،زیر سایه ی کاج ها و روی آسفالت های آن گوشه ی شهر،منتظرت نبودم؟! یادت هست؟!

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او

نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند!

منتظرت بودم تا بیایی با یک کتاب دینی در دستانت!من،عاشق تویی شده بودم که تنها کتاب منطقی ات،دینی بود!

چون من گدای بی نشان مشکل بود یاری چنان

سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند!

آنقدر منتظر ماندم تا سرانجام، یارانت برفت از یاد!حالا که جهان پیر شده است و بی بنیاد،با جام باده بازگشتی...سر مست!

نشانم را از تمام درخت های کاج شهر بپرس...ریشه ی همه ی این سبزی ها،در رنگ چشمانت است!در چشم بیمارت...

حالا که جهان مست و من و مست و تو مست! از مستی اش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند!

همیشه همین طور بوده! شبیه یک کوه یخ که تا ناکجا آبادش زیر اقیانوس است و فقط نوک قله اش پیداست،در دور ترین نقطه ی ممکن ایستاده ام و نگاه کردم! 

محض رضای خدا،نشد یک بار هم دل به دریا بزنم و بیاییم جلو تر!

 ترسیدم این تکه های یخ،منظومه را منجمد کنند!

در یک مرداد جانکاه، روی صندلی های توی ترمینال که انگار لجن رویشان بسته بود،نشسته بودیم و من به سپیدی پوست دستانش خیره بودم.به گمانم او هم داشت به شلنگ آبی که روی آسفالت ها جان می کند،نگاه می کرد.
یادم نیست که چرا گفت: ((این زندگی بوی خاک گرفته! بیارم سال بلوا رو بخونی؟!))
 به چشمانش نگاه کردم.توی دلم گفتم:((ریشه این زندگی که توی چشمای توئه که سبز سبزه!))
به خودش اما گفتم:(( نه...هنوز طاقت عاشقانه های سبزآبی کبود اون کتاب رو ندارم!))
تکه ای از پوست لبش را با دست کند و گفت:((خوب میکنی! نمیخواد هم بخونی اصلا! من خوندم،خاک گرفت زندگیمو...))
چشم از سبزی چشم هایش برنداشتم.نگاهم ، اگر دست و تن داشت،می فهمید چنان در آغوش کشیدمش که از چشم زندگی دور بماند! چنان در آغوشم پنهانش کردم که بلوای این مرداد و این سال،به برف پوستش گزندی نزند.
 نگاهم اگر دست و تن داشت،یک آغوش تماماً مخصوص می شد برای او.