همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

۷ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

او: می‌خواهی دست در آب فرو بیاورم، گوش ماهی‌ها را از گوش‌هایت جدا کنم و مرجان‌هایی که در کاسه چشمانت لانه کرده‌اند را خانه خراب کنم؟

من: نه جانم! دیر است! آب، ریه‌هایم را سنگین کرده و «شاید» برنگردم روی آب... دیر است جانم! من احتمال حضور تو در ساحل را به این یقین که غرق شده‌ام، نمی‌فروشم.

پشت لب‌هایم کلمه‌ها می‌کوبند تا مثل خون که از زخم فواره می‌زند، بیرون بریزند. لب‌هایم را بهم می‌دوزم همانطور که زخم را بخیه می‌کنند.
با کلمه‌های عاصی حرف می‌زنم؛ باید بفهمند که کسی خریدارشان نیست. بفهمند که نای گفتنشان هم نیست!
انگار که گداخته آتش‌فشان می‌شوند و فرو می‌روند توی گلویم.
می‌دانم ای عجایب المخلوقات ناگفتنی! می‌فهمم! حواسم هست که چه موجود بی چفت و بستی شده‌ام در حالی که چقدر مجبورم روی هر مرزی، افسار به دهان خودم بزنم تا مبادا با این کلمات وحشی، پته احساساتم را روی آب نریزم.
روی مرز مستی بایستم
روی مرز بغض مکث کنم
روی مرز عربده خاموش بشوم
و روی هزار مرز دیگر که مبادا دهانم بترکد از کلماتی که تک تک‌شان تو را می‌خواهند!
حواسم هست.

 

+ چرا به این زندگی ادامه دادی؟

- ادامه دادم تا «تو» این سوال رو ازم بپرسی و بگم به خاطر «تو»!

به خاطر تو می‌شد این زندگی رو ادامه داد.

حالا دیگر می‌توانم بگویم که «دیر زمانی» است بغض‌های عقیم شده در گلویم را با نخ‌ سیگار‌ها پیوند می‌زنم تا این لخته شومِ تنهایی را با دود از گلویم بیرون بفرستم.
حسابش از دستم در رفته که چند نخ شده... یقیناً آنقدر نخ به نخ، بغض دود کرده‌ام که لباس قابلی بر تن این شهر شود!
دیر زمانی است که پاکت خالی سیگار‌ها، مدفن بغض‌هایم شده‌اند و گوشه و کنار شهر پر است از پاکت‌های خالیِ پر از بغض.

 

«تنهایی» دارد ترقوه‌ام را خرد می‌کند.

ترقوه نخستین استخوانی است که در بدن تشکیل می‌شود. «تنهایی» دارد ابتدا و انتهایم را درهم می‌شکند.

انگشتانم می‌لرزند وقتی پنجه در پوچی می‌افکنم. مشت در هوا می‌کوبم و دندان روی هم می‌سایم و «تنهایی» دارد مرا خرد می‌کند.

خواب از سر ستاره‌ها پریده است و خون از چشم آسمان چکیده...
چقدر تصویری است خالی از واقعیت!
من متهمِ همیشگیِ این خالی بودن از واقعیت هستم. متهمی غوطه‌ور در تو و دنیایت که به شدت واقعیت دارد و مدام، خالی بودن مرا پس می‌زند و من، مثل یک ستاره خونی سقوط کرده در دریایی دیوانه، مدام به سینه صخره می‌خورم
بر می‌گردم به دریای واقعی تو
می‌خورم به صخره خیالی خودم
یک دریا واقعیت
یک صخره و یک ستاره موهوم.

 

مغزم را که کنار بگذارم، سر انگشتانم هم حافظه دارند؛ درست مثل همان حافظه‌ای که در مغزم قرار دارد.
با تک تک سر انگشتانم، آنچه لمس می‌کنم را ثبت می‌کنم.
مثلا رد استخوان فک پایینی گربه‌ها
پنج ضلعی‌های پوست مار
نرمی پوست مچ دست‌های تو
رگه‌های گلبرگ‌های نرگس
همه چیز را سر انگشتانم به خاطر می‌آورند حتی اگر فراموش کرده باشم کی و کجا لمسشان کردم.