همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

همه گرفتارند

در دنیای تو ساعت چند است؟

۲۹ مطلب با موضوع «آهنگ آبی» ثبت شده است

+ چرا به این زندگی ادامه دادی؟

- ادامه دادم تا «تو» این سوال رو ازم بپرسی و بگم به خاطر «تو»!

به خاطر تو می‌شد این زندگی رو ادامه داد.

حالا دیگر می‌توانم بگویم که «دیر زمانی» است بغض‌های عقیم شده در گلویم را با نخ‌ سیگار‌ها پیوند می‌زنم تا این لخته شومِ تنهایی را با دود از گلویم بیرون بفرستم.
حسابش از دستم در رفته که چند نخ شده... یقیناً آنقدر نخ به نخ، بغض دود کرده‌ام که لباس قابلی بر تن این شهر شود!
دیر زمانی است که پاکت خالی سیگار‌ها، مدفن بغض‌هایم شده‌اند و گوشه و کنار شهر پر است از پاکت‌های خالیِ پر از بغض.

 

مغزم را که کنار بگذارم، سر انگشتانم هم حافظه دارند؛ درست مثل همان حافظه‌ای که در مغزم قرار دارد.
با تک تک سر انگشتانم، آنچه لمس می‌کنم را ثبت می‌کنم.
مثلا رد استخوان فک پایینی گربه‌ها
پنج ضلعی‌های پوست مار
نرمی پوست مچ دست‌های تو
رگه‌های گلبرگ‌های نرگس
همه چیز را سر انگشتانم به خاطر می‌آورند حتی اگر فراموش کرده باشم کی و کجا لمسشان کردم.

 

یک نفر باشد که پای آدم را بند کند به ماندن...!

و تو چون سایه ها به هنگام غروب خورشید

چون گذر باد از لا به لای شاخه درختان

 و چون عبور نور از روی آب

یک محال ممکن هستی!

به دست آوردنت 

چیزی شبیه به تلنگر زدن به حباب است

حبابی که تمام امکان بودنش در لمس نشدن است!

شهر،باران خورده بود و نشسته بودیم توی آخرین سنگر:کاناپه آبی کبود.نگاه می کردم به چین هایی که باد،روی لباسش می انداخت.سیگار می کشید؛یا به گمانم که داشت سیگار می کشید.من،ردپای باران را بو می کشیدم و صدای نفس هایش را می شنیدم.دم دم های نامردی پاییز بود.نارنجی آسمان داشت فرو می رفت توی سورمه ای شب.

من چشمانش را نمی دیدم اما می فهمیدم که خیره است به نقطه ای نا معلوم و ذهنش،در مه فرو رفته.گفت:"میدونی چقدر گریه سر راهم هست که تو،توی هیچکدومشون کنارم نیستی؟!"

مثل کسی که از خیرگی به یک تابلوی نقاشی شده از صحنه ی جنگی،نگاهش بر می گردد،نفس عمیقی کشیدم و چشم،از پیچ و خم لباسش برداشتم.گفتم:"خودت می خوایی نباشی؛من که همینجام.همیشه." سرش را تکان داد و گفت:"قول بده توی یکی از این گریه ها،باشی و منو دلداری بدی!"

آسمان،رنگ کاناپه شده بود و من،تنها نشسته بودم و شهر را خشکسالی گرفته بود و پاییز،هنوز پی نامردی بود.من همان جا بودم و او،زیر یک گوشه از همین آسمان گردِ کبود،نشسته بود کنج گریه هاش؛به گمانم که گریه می کرد!

باد گرفت و بوی گریه هایش رفت توی چشمانم.

دنیا پر است از آدم هایی که به یکدیگر قول داده اند دیگر شروع نکنند! پر است از آدم هایی که قول داده اند که تمام شوند.

ترجیح می دهم باور کنم که دنیا پر است از آدم هایی که بالاخره،یک روز،دلتنگی خفتشان کرده!

اما واقعیت این است که دنیا از آدم هایی لبریز است که آموخته اند با دلتنگی چه باید کرد!دلتنگی،همان قدر بدیهی،منطقی و غیر قابل انکار و تغییر است که یک توده ی سرطانی!به همان میزان که رک و بی پرده می گویند یک توده سرطانی در بدنت هست،همین قدر ملموس می توان گفت که دلتنگم! به همان میزان که درمان سرطان،نتیجه ای نا معلوم دارد و آغاز روند درمان هم یک انتخاب است،چگونگی رفع دلتنگی هم به همین روند شبیه است.

آدم نمی تواند وقتی دلتنگ است،خوب باشد! آدم یا از پا می افتد یا یاد میگیرد با دلتنگی،زندگی کند.حالت سومی وجود ندارد!

فکرش را کرده ای؟! چندین دهه  تغییر فصل از تابستان به پاییز و از زمستان به بهار را تجربه کرده ای؟!
 چه راز سر به مهری در هر بار این تغییر تکراری هست که هر چقدر دیگر هم که تکرار شود،زجر آور است؟!
انگار هر بار که حضرت پاییز شال و کلاه می کند که بیاید پی نامردی توی کوچه ها،تکه ای از جانم، گم می شود و من هر بار،به خودم قول می دهم که امسال دیگر پیدایش می کنم اما دقیقا چه چیزی را؟! چه چیزی را هر بار از من می گیرد این نارنجی مرموز؟!
و هر بهاری که پاشنه ور می کشد تا بیاید به طنازی،یک تکه جان جدید در قلبم می گذارد من اما،دلم همان تکه جانی را می خواهد که هر بار پاییز،به سرقتش برد!
پاییز،همیشه آشوب بوده و هست! حتی تمام آرامشی که تاریکی و نارنجی بودنش به آدم می دهد،مثل یک متهم در سایه است؛ نه مثل بهار که باران بی امانش،از فرط عصیان و آزادی است.
 پاییز،همیشه همه چیز را با خودش برده!چطور دوستش داشته باشم این دستان آغشته به تاریکی را ؟!

اگر آسفالت های روی خیابان های این شهر می توانستند زبان باز کنند و حرف بزنند،شهادت می دادند چه کسی بیشتر از همه، در این شهر، منتظر بوده است؟! می گفتند چه کسی بیشتر از همه،لگد به خیابان ها زده و شهر را قدم زده ؟! حداقل من را به یاد می آوردند برای آن حجم از انتظارم!درخت های کاج سر به فلک کشیده یک گوشه ی شهر که حالا خودشان هم مدفن خیابان ها شدند،شاهد عینی انتظار من بودند! اگر بودند!

آن کاج ها که حالا خفته در بستر آسفالت ها هستند،همیشه سبز بودند؛حتی زیر خروار ها برفی که هیچ وقت در این شهر نبارید!

همیشه سبز و همیشه منتظر!

حالا خودم، برای خودم،درخت کاج سبز و تنومندی شده ام!بپرس چرا سبز؟ بپرس!

مگر رنگ چشم های تو سبز نبود؟!مگر هر روز خدا،زیر سایه ی کاج ها و روی آسفالت های آن گوشه ی شهر،منتظرت نبودم؟! یادت هست؟!

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او

نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند!

منتظرت بودم تا بیایی با یک کتاب دینی در دستانت!من،عاشق تویی شده بودم که تنها کتاب منطقی ات،دینی بود!

چون من گدای بی نشان مشکل بود یاری چنان

سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند!

آنقدر منتظر ماندم تا سرانجام، یارانت برفت از یاد!حالا که جهان پیر شده است و بی بنیاد،با جام باده بازگشتی...سر مست!

نشانم را از تمام درخت های کاج شهر بپرس...ریشه ی همه ی این سبزی ها،در رنگ چشمانت است!در چشم بیمارت...

حالا که جهان مست و من و مست و تو مست! از مستی اش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند!

آمد و نشست روی مخمل آبی کبود کاناپه،کنار من.گفت: ببین این عکس رو!
 کتاب را بستم.فاصله کاناپه تا زمین،زیاد نبود و کتاب را گذاشتم روی زمین.جوری کتاب را با ظرافت،زمین گذاشتم که انگار آیات مقدسی به دست یکی از حواریون در آن نوشته شده بود.
 عکس را از دستش گرفتم و‌ نگاه کردم.خودش بود. همانطور که نگاهم روی سیاه و سفید عکس مانده بود پرسیدم: عکاسش کیه؟
سرش را که از تعجب کشید عقب،بوی موهایش در هوا پخش شد.گفت: معلومه! خودت! کی همچین عکسی از من میگیره؟! 
نگاهم را از عکس برنداشتم.به سیگار لای انگشتانش خیره شدم و گفتم: یادم نمیاد من همچین عکسی ازت گرفته باشم.
برگشتم که نگاهش کنم،رفته بود.
کتاب،کتاب خودش بود؛عکس هم عکس خودش اما من یادم نمی آمد کجای آن کتاب و عکس بودم...
 یادم نمی آمد کی و‌ کجا آنقدر عکس از کسی گرفتم که حالا،یک عطر منتشر در خانه است!
 مشتی کلمه ی پخش شده روی کاغذ...
 آدم همه ی زندگی من،کجای زندگی ام را زیسته که به یاد نمی آورمش؟!